بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پیرمرد و دریا | طاقچه
تصویر جلد کتاب پیرمرد و دریا

بریده‌هایی از کتاب پیرمرد و دریا

۴٫۵
(۱۰۵)
گویی انسان درد می‌کشد، پس هست.
Diako87
بگذار خیال کند از آنکه هستم مردترم تا من‌ هم همان باشم.
Behnia
حالا دیگر وقتش نیست که به چیزهایی که نداری فکر کنی پیرمرد. فکر کن با چیزهایی که داری چه می‌توانی بکنی
Behnia
یا حضرت مسیح. هیچ نمی‌دانستم آن‌قدر گنده است. گفت: ولی می‌کشمش، ‌با همۀ عظمت و شکوهش می‌کشمش. فکر کرد «گرچه ظالمانه است. اما بهش نشان می‌دهم از انسان چه کارهایی برمی‌آید و تحمل انسان تا کجاست.»
محمدحسن
اما خوابی که مرگ نیست ـ تنها مرهمی ا‌ست بر آنچه درون سینۀ پیرمرد شکسته است. بازآمدنی که ماندن نیست ـ تنها پناه آوردن انسانی خسته و شکسته به سرپناهی امن است
🌙IAmir∞
«ولی انسان برای شکست آفریده نشده. انسان ممکن است نابود شود، اما شکست نمی‌خورد.»
کاربر ۱۳۸۶۸۲۵
و از دردی که می‌کشید، می‌دانست که نمرده است.
mona
خوبی هر آن از سوی بدی تهدید می‌شود و هر آنکه نجیب‌تر و شریف‌تر است، در برابر بدی و زشتی آسیب‌پذیرتر است و هم بیش از همه در معرض آن. بیهوده نیست که ماهی گرفتار کوسه‌ها می‌شود. «خوب‌تر از آن است که ماندنی باشد»
Diako87
بلند گفت: «کاش پسرک پیشم بود تا کمکم می‌کرد و این وضع را می‌دید.» فکر کرد «هیچ‌کس نباید در پیری تنها بماند. ولی چاره‌ای نیست
محمدحسن
فقط عیب کار اینست که دیگر شانس ندارم. ولی کسی چه می‌داند، شاید امروز داشته باشم. هر روز برای خودش یک روز تازه است. البته چه بهتر که آدم شانس داشته باشد، اما من بیشتر دلم می‌خواهد کارم درست و کامل باشد.
Diako87
با آنکه دست‌هایش سست شده بود و چشمانش سیاهی می‌رفت به خود وعده داد: «یک‌بار دیگر تلاش می‌کنم.» بار دیگر تلاش کرد و باز مثل همیشه بود. حس کرد که قبل از آغاز کار از حال خواهد رفت، و فکر کرد «یک‌بار دیگر هم تلاش می‌کنم.»
محمدحسن
پیرمرد گفت: سن‌وسال ساعت زنگ‌دار من است. چرا پیرمردها آن‌قدر زود از خواب بیدار می‌شوند؟ شاید می‌خواهند روزشان را طولانی‌تر کنند؟
amii._.r
از دردی که می‌کشید، می‌دانست که نمرده است.
کاربر ۱۴۴۸۲۲۷
گفت: «اگر جایی بود که بخت می‌فروختند، می‌رفتم و کمی می‌خریدم.»
محمدحسن
حواست را جمع کن و یاد بگیر که مثل یک مرد رنج بکشی.»
محمدحسن
فکر کرد «این‌بار باید بیاورمش کنار قایق. دیگر نمی‌توانم تاب چند دور دیگر را بیاورم.» به خودش گفت: «چرا تو می‌توانی. تو تا ابد می‌توانی تاب بیاوری.»
محمدحسن
سرعت طناب دستش را سخت می‌برید، اما پیرمرد می‌دانست که باید چنین باشد و می‌کوشید که نخ از قسمت‌های کلفت‌تر دستش بگذرد و کف دست و انگشتانش را نبرد. فکر کرد «اگر پسرک بود، طناب‌ها را خیس می‌کرد. آره، اگر پسرک بود. اگر پسرک بود.»
محمدحسن
قهوه‌شان را در قوطی خالی شیر غلیظ در قهوه‌خانه‌ای که صبح‌های زود برای ماهیگیران باز بود، خوردند.
محمدحسن
حسی ناشناخته و درونی به او ندا می‌دهد که همۀ تجربه‌ها، رنج‌ها، شکست‌ها، پیروزی‌ها و تاب و شکیب‌های او در سراسر عمرش بی‌چیزی نبوده و نیست.
Amir . M
فکر کرد «بعدش یک‌ دور می‌زند و تمام قلاب را می‌بلعد.» اما این را بلند نگفت، چون می‌دانست که اگر پیشاپیش از پیشامد خوشی حرف بزند، بدشگون است
Behnia

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۱ صفحه

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۱ صفحه

قیمت:
۸,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد