مامانبزرگم هم میاد.
- همون که بهت یاد داد روی سرت بایستی؟
گفتم: «بله.»
سیّد جواد
صبح روز بعد، وقتی من و جیمی برای صبحانه پایین آمدیم، فاج داشت برشتوک میشمرد. به محض اینکه نشستیم، شیلا مثل همیشه، با یک روبدوشامبر خزدار صورتی و با کفش راحتی به شکل خرگوش، با شادی وارد شد. جیمی یک نگاه انداخت و بعد هم یک نگاه دیگر. شیلا یک لیوان آب میوه برای خودش ریخت. بعد هم روی صندلیای بین بازِ ارشد و فاج جا خوش کرد. بازِ ارشد گونهی شیلا را بوسید و گفت: "صبح بخیر عزیز دلم. "
فاج آنیکی گونهاش را بوسید و گفت: "صبح بخیر عزیزم. "
جیمیگفت: "داستان چیه؟ کمپ صورتبوسیها؟ "
شیلا گفت: "آرزوته! "
جیمی گفت: "آره... واقعاً آرزومه...! "
فاج گفت: "شیلا پرستارِ منه. اما شاید همسر من هم بشه. "
جیمیبه شیلا گفت: "همسر؟ "
شیلا گفت: "هنوز هیچ چیز حتمی نشده. "
فاج گفت: "همهچیز به میتزی بستگی داره. "
جیمیپرسید: "میتزی؟ "
فاج گفت: "اون دوستمه، اسپری هیولا داره. سعی میکنه یک مقدار هم برای من بیاره. در این صورت دیگه لازم نیست ازدواج کنم. "
جیمی به من نگاه کرد و بعد یک موز را توی برشتوکش تکهتکه کرد.
parniyan
فاج گفت: "خوب پس لازم نیست فردا با شیلا ازدواج کنم، در میَن ازدواج میکنیم. "
مامان گفت: "عاقلانهتر به نظر میآید. در میَن میشود زیر درختان، عروسی خوبی داشته باشید. "
فاج گفت: "زیر درختان"
توتسی، در حالی که یک مشت پاستیل به طرف صورتم پرت میکرد، گفت: "دِلَخت... "
Neda^^