گرچه کلمهٔ عشق همچون متنی پرشورواحساس در هر شعری از ترانههای رادیویی استفاده میشود، اما از دیدگاه من بهروشنی تعریف نشده است. من تفکرات کارل منینگر را در این موضوع مدنظر قرار دادم و به این تعریف رسیدم: «عشق بهعنوان لذت در کنار هم بودن، تمایل به شناخت بیشتر یکدیگر، آرزوی همانندسازی متقابل و درهمآمیختگی شخصیت تجربه میشود»
آلب
از این واقعیت نباید تعجب کرد که عشق و نفرت در قاب تحلیلی باهم همزیستی میکنند.
آلب
آنچه فروید کمتر پیشبینی میکرد در دورهای که اصطلاح انتقال متقابل هنوز تعریف نشده بود این بود که بیمار ممکن است بهطور مشابهی تأثیر اغواکننده بر روانکاو داشته باشد. افشای شخصیترین افکار فرد در موقعیتی صمیمی جذابیتهای انکارناپذیر خود را دارد. روانکاو نیز ممکن است تحت تأثیر قرار بگیرد از اینکه برخی به چهرهای که نسبتاً کمتر خودافشایی میکند اینچنین اعتماد کنند. فروید خیلی زود با ماهیت دوسویهٔ اغواگری در موقعیت تحلیلی آشنا شد؛ زمانی که شخصی پیرو کسی است، تسلیم آهنگ وسوسهانگیز عشق انتقالی میشود (گابارد، ۱۹۹۵ الف، گابارد و لستر، ۱۹۹۵).
آلب
مردان و زنان، هنگام انتخاب معشوق، ماهیت اصلی خود را افشا میکنند. کسانی که در روابط انتخاب میکنیم درونیات قلبیمان را آشکار میکنند.
خوزه اورتگا وای گاست
آلب
در اوایل شروع کار حرفهای برایم آشکار شد که هیچ نظریهای بهتنهایی نمیتواند پاسخگوی چالشهایی باشد که در کار بالینی با آنها روبهرو میشویم.
آلب
به روانکاو دیگر به چشم فردی نگریسته نمیشود که تعارض درونروانی بیمار را بدون احساس تعبیر میکند. ما اکنون میدانیم روانکاوان احتمالاً احساسهایی مشابه احساسهای هیجانی بیمار و اغلب با همان شدت را تجربه میکنند.
آلب
چه میزان از این عشق «واقعاً» معطوف به شخص روانکاو است و چه میزان با چهرههای دیگر گذشتهٔ بیمار جایگزین شده است؟ چگونه یک فرد میتواند به بیماری که با عشق انتقالی درگیر است کمک کند؟
آلب