بریدههایی از کتاب تا بهار صبر کن، باندینی
۳٫۵
(۲۸)
من تاریخساز میشوم، عزیزدلم. تو من را میبوسی و من تاریخساز میشوم!
nazi_sfy
ماریا مجبور بود هر روز قیافهٔ شجاع دروغینی به خودش بگیرد تا با او روبهرو بشود. باندینی به شرمندگی او در مقابل آقای کریک توجهی نمیکرد.
بزن به حساب، آقای کریک. بزن به حساب.
تمام بعدازظهر و تا یک ساعت پیش از شام، ماریا توی خانه قدم زد و منتظر آن الهامبخشی شدید شد که برای رفتن به مغازه بسیار ضروری بود. رفت کنار پنجره، نشست، دستهایش را کرد توی جیبهای پیشبندش، تسبیحش را توی مشتش گرفت و منتظر شد. قبلاً هم این کار را کرده بود، همین دو روز پیش، یعنی شنبه و روز قبلش، تمام روزهای قبل از آن، بهار، تابستان، زمستان، سالهای پیدرپی. اما آنچنان از شهامتش استفاده کرده بود که دیگر خوابیده بود و بیدار نمیشد. دیگر نمیتوانست به آن مغازه برود و با آن مرد روبهرو بشود.
1984
وقتی مردی پنجشنبه شب برود کنار همسرش بخوابد، لازم است آن زن بگوید فردا جمعه است؟ آن پسره آرتورو ـ چرا این نفرین گریبانش را گرفته بود تا پسری داشته باشد که با سورتمه بازی میکند؟ آه، پوورا آمریکا ! تازه باید برای کریسمسی شاد دست به دعا هم بشود. بَه.
«خوب گرم شدی، اسوو؟»
بفرما، همیشه میخواست بداند او خوب گرم شده یا نه. کمی بیشتر از یکونیم متر قد داشت و اسوو هیچوقت نمیفهمید خواب است یا بیدار، تا این حد ساکت بود. همسری چون شبح که همیشه از سهم کوچک خودش در تخت راضی بود و تسبیح میانداخت و برای کریسمسی مبارک دعا میکرد. تعجبی داشت اگر اسوو نمیتوانست پول این خانه را بدهد؟ این دیوانهخانهای که زن مذهبی متعصبی در آن سکونت داشت؟
1984
اگر بقیه یادش نمیآوردند، میتوانست فراموش کند فقیر است: هر سال کریسمس همین وضع بود، همیشه غمگین بود، همیشه چیزهایی میخواست که هرگز بهشان فکر نمیکرد و انکارشان میکرد.
Ailin_y
بله، وقتی بچه بود سنگ به دوش میگرفت. اسوو باندینی شیفتهٔ این داستان بود. ماجرایی رویایی که هلمر بانکدار را خفه و محو میکرد، کفشهایی سوراخ، خانهای که پولش را نداده بود و فرزندانی که باید سیرشان میکرد.
Ailin_y
یک روز او هم میمرد و جایی روی کرهٔ زمین دوباره همین اتفاق میافتاد. خودش آنجا نمیبود و حضورش هم ضرورتی نداشت، چون تبدیل شده بود به خاطره. او میمرد و زندگان برایش ناآشنا نمیبودند، چون این اتفاق دوباره میافتاد، خاطرهای از زندگی، پیش از اینکه زیسته باشد.
Elina Asg
او که جانی نبود؛ انسان بود، انسانی خوب. کسبوکار داشت. عضو اتحادیه بود. شهروندی آمریکایی بود و پدر سه فرزند. خانهاش همان نزدیکیها بود؛ شاید صاحبش نبود، اما خانهٔ او بود. سقفی برای خودش داشت. چه بلایی سرش آمده بود که مجبور بود مثل یک قاتل، دزدکی قدم بردارد و قایم بشود؟ بیشک خطایی از او سر زده بود، اما چه کسی در دنیا بیاشتباه بود؟
Elina Asg
حجم
۲۲۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۲۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۶۷,۵۰۰
۲۰,۲۵۰۷۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد