ماریا مجبور بود هر روز قیافهٔ شجاع دروغینی به خودش بگیرد تا با او روبهرو بشود. باندینی به شرمندگی او در مقابل آقای کریک توجهی نمیکرد.
بزن به حساب، آقای کریک. بزن به حساب.
تمام بعدازظهر و تا یک ساعت پیش از شام، ماریا توی خانه قدم زد و منتظر آن الهامبخشی شدید شد که برای رفتن به مغازه بسیار ضروری بود. رفت کنار پنجره، نشست، دستهایش را کرد توی جیبهای پیشبندش، تسبیحش را توی مشتش گرفت و منتظر شد. قبلاً هم این کار را کرده بود، همین دو روز پیش، یعنی شنبه و روز قبلش، تمام روزهای قبل از آن، بهار، تابستان، زمستان، سالهای پیدرپی. اما آنچنان از شهامتش استفاده کرده بود که دیگر خوابیده بود و بیدار نمیشد. دیگر نمیتوانست به آن مغازه برود و با آن مرد روبهرو بشود.
1984
من تاریخساز میشوم، عزیزدلم. تو من را میبوسی و من تاریخساز میشوم!
nazi_sfy
وقتی مردی پنجشنبه شب برود کنار همسرش بخوابد، لازم است آن زن بگوید فردا جمعه است؟ آن پسره آرتورو ـ چرا این نفرین گریبانش را گرفته بود تا پسری داشته باشد که با سورتمه بازی میکند؟ آه، پوورا آمریکا ! تازه باید برای کریسمسی شاد دست به دعا هم بشود. بَه.
«خوب گرم شدی، اسوو؟»
بفرما، همیشه میخواست بداند او خوب گرم شده یا نه. کمی بیشتر از یکونیم متر قد داشت و اسوو هیچوقت نمیفهمید خواب است یا بیدار، تا این حد ساکت بود. همسری چون شبح که همیشه از سهم کوچک خودش در تخت راضی بود و تسبیح میانداخت و برای کریسمسی مبارک دعا میکرد. تعجبی داشت اگر اسوو نمیتوانست پول این خانه را بدهد؟ این دیوانهخانهای که زن مذهبی متعصبی در آن سکونت داشت؟
1984
اگر بقیه یادش نمیآوردند، میتوانست فراموش کند فقیر است: هر سال کریسمس همین وضع بود، همیشه غمگین بود، همیشه چیزهایی میخواست که هرگز بهشان فکر نمیکرد و انکارشان میکرد.
Ailin_y
بله، وقتی بچه بود سنگ به دوش میگرفت. اسوو باندینی شیفتهٔ این داستان بود. ماجرایی رویایی که هلمر بانکدار را خفه و محو میکرد، کفشهایی سوراخ، خانهای که پولش را نداده بود و فرزندانی که باید سیرشان میکرد.
Ailin_y