هرماینی به داخل صندوق اشاره کرد و نفسنفسزنان گفت: «پ... پ... پروفسور مکگانگال! گ... گفت همهٔ درسها رو رفوزه شدهام!»
roshana
اسنیپ سکندری خورد. ناگهان پیراهنی بلند با حاشیهٔ تورتوری به تن داشت، کلاهی با یک کرکس بیدخورده روی سرش بود و کیف سرخ گندهای در دستش تاب میخورد.
roshana
اصلاً دلم نمیخواد ببینم اگه من بزنم عمهم رو باد کنم وزارتخونه چه بلایی سرم میآره. البته باید اول بیان از توی قبر بیارنم بیرون، چون مامانم قبل از اونها میکشدم. بگذریم،
roshana
وِندلینِ عجیبغریب آنقدر از سوزانده شدن کیف میکرد که نه یک بار و دو بار، بلکه چهلوهفت بار با قیافههای مختلف خودش را گیر انداخت.
امیر مهدی دشتی
دامبلدور یواش گفت: «اینطور نیست. یعنی از تجربهای که با زمانبرگردون داشتی، چیزی یاد نگرفتی هری؟ عواقب کارهای ما همیشه چنان پیچیده و گوناگون هستن که پیشبینی آینده کار بسیار بسیار دشواریه...
Sahanaghai_d
«فکر میکنی رفتگانی که دوستشون داشتیم واقعاً از ما جدا میشن؟ فکر نمیکنی هنگام رویارویی با مشکلات بزرگ، دقیقتر از هر زمان دیگهای اونها رو به یاد میآریم؟ پدرت در وجود تو زندهست هری و وقتی به حضورش نیاز داری، آشکارتر از هر زمان دیگهای خودش رو نشون میده.
Sahanaghai_d
دامبلدور با صدایی آرام گفت: «نه بابا تعادل داره، فقط بدجوری ناامید شده.»
roshana
پرسی با نگرانی در گوش هری گفت: «هری، حتماً بازی رو برنده بشین ها. من ده گالیون ندارم.
roshana
هگرید خندید و گفت: «نمیدونم ها، من که میگم باس بیان وردست فرِد و جرج ویزلی شاگردی کنن.»
roshana
«وقتی که باگرت از توی گنجه میآد بیرون و چشمش به تو میافته، شکل پروفسور اسنیپ رو به خودش میگیره. اونوقت تو چوبجادوت رو اینطوری میآری بالا، بلند میگی ریدیکولوس و حسابی روی لباسهای مادربزرگت تمرکز میکنی. اگه همهچیز خوب پیش بره، پروفسور اسنیپِ باگرت مجبور میشه کلاه کرکسدار بذاره سرش، پیراهن سبز تنش کنه و کیف قرمز بگیره دستش.»
بچهها از خنده ترکیدند
roshana
فرِد، طوری که انگار تازه مادرش را دیده باشد، دست او را هم گرفت و گفت: «مادر! واقعاً از دیدنت مسرور شدم...»
roshana