بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب به دنبال طلا نباش طلایی شو (۲) | طاقچه
تصویر جلد کتاب به دنبال طلا نباش طلایی شو (۲)

بریده‌هایی از کتاب به دنبال طلا نباش طلایی شو (۲)

انتشارات:بهار سبز
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأی
۵٫۰
(۱)
استان کوتاه لقمان حکیم روزی لقمان در کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی از آنجا می‌گذشت، از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو. آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سؤال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو. آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید مرد گفت: چرا اول نگفتی؟ لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی یا کند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید. نتیجه: به من بگو با چه سرعتی در حال حرکتی تا به تو بگویم کی می‌رسی.
وهب حسینی
روزی جوانی از پیری نصیحت خواست. گفت: ای جوان قرآن بخوان قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند! نماز بخوان قبل از آنکه برایت نماز بخوانند! از تجربۀ دیگران استفاده کن. قبل از آنکه تجربۀ دیگران شوی!
وهب حسینی
چه زیبا گفته زنده‌یاد دکتر علی شریعتی: «هرگز از کسی که با من موافق بوده چیزی یاد نگرفته‌ام.»
بهار
آینه چون نقش تو بنمود راست.... پیرزنی در آینه نگاه می‌کرد؛ دید چشم‌هایش گود رفته، صورتش چین خورده و رنگش پریده است. با خود گفت: معلوم می‌شود دیگر مثل قبل آینه نمی‌سازند.
وهب حسینی
استان کوتاه لقمان حکیم روزی لقمان در کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی از آنجا می‌گذشت، از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو. آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سؤال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو. آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید مرد گفت: چرا اول نگفتی؟ لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی یا کند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید. نتیجه: به من بگو با چه سرعتی در حال حرکتی تا به تو بگویم کی می‌رسی.
وهب حسینی
ـ «تا به حال چند بار خود را از نعمات خداوند محروم کرده‌ایم! فقط به این خاطر که ظاهر امر آن‌طور که ما انتظار داشته‌ایم نبوده است.»
بهار
هر روز صبح در آفریقا، آهویی از خواب بیدار می‌شود و برای زندگی کردن و امرارمعاش در صحرا می‌چرد، آهو می‌داند که باید از شیر سریع‌تر بدود، در غیر این صورت طعمۀ شیر خواهد شد. شیر نیز برای زندگی و امرارمعاش در صحرا می‌گردد، که می‌داند باید از آهو سریع‌تر بدود، تا گرسنه نماند. مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو.... مهم این است که با طلوع آفتاب از خواب برخیزی و برای زندگیت با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی....
بهار
آنقدر در زمین لطافت هست که به آن روز و شب رکوع کنی خشم را بسپاری به آب روان با کمی مهر سدّ جوع کنی بروی با بهانه‌ای زیبا ناگهان عشق را شروع کنی آنقدر شعر خوب و زیبا هست که بخواهی به آن رجوع کنی آسمان حدّ هم‌طرازی توست گر به زیر آیی و خضوع کنی شب یلدا بدون پایان نیست می‌توانی از آن طلوع کنی «مجتبی کاشانی»
بهار
مردم اغلب بی‌انصاف، بی‌منطق و خودمحورند، ولی آنها را ببخش. اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه‌های پنهان متهم می‌کنند، ولی مهربان باش. اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش. اگر شریف و درستکار باشی فریبت می‌دهند، ولی شریف و درستکار باش. آنچه را در طول سالیان بنا نهاده‌ای شاید یک شبه ویران کنند، ولی سازنده باش. اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می‌کنند، ولی شادمان باش. نیکی‌های درونت را فراموش می‌کنند، ولی نیکوکار باش. بهترین‌های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ‌گاه کافی نباشد. و در نهایت می‌بینی هر آنچه هست همواره میان «تو و خداوند» است نه میان تو و مردم.
بهار
«زلال باش..... زلال باش.....» فرقی نمی‌کند که گودال آب کوچکی باشی، یا دریایی بیکران، زلال که باشی، آسمان در توست.
بهار
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطۀ پایان رسیدن.
بهار
مهم این نیست که قشنگ باشی......، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر
بهار
زندگی شگفت‌انگیز است، در صورتی‌که بدانی چطور زندگی کنی.
بهار
گذشته‌ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر با اعتماد، زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ایمانت را نگه دار و ترس را به گوشه‌ای انداز.
بهار
اعتماد، اطمینان، امید.... یک روز همۀ روستاییان در یک روستا تصمیم می‌گیرند که برای آمدن باران دعا کنند. در روز موعود همه گرد آمدند اما تنها در آن جمع یک پسربچه با خود چتر به همراه آورده بود؛ این یعنی اطمینان اعتماد اعتماد باید شبیه به احساس کودکی باشد که او را به هوا پرتاب می‌کنید و او می‌خندد زیرا می‌داند که شما او را خواهید گرفت. امید هر شب به رخت‌خواب می‌رویم بدون اینکه مطمئن باشیم فردا زنده خواهیم بود اما هم‌چنان نقشه‌های زیادی برای فردا داریم. به خدا اعتماد کنید به خود اطمینان داشته باشید و هرگز امیدتان را از دست ندهید.
بهار
* با آهنگ مناسب صحبت کنید، نه خیلی ملایم و نه خیلی بلند، و تماس چشمی خوبی برقرار سازید، به‌طوری‌که او بفهمد منظور شما چیست.
بهار
* به جای انتقاد از دیگران با فرد موردنظر، دربارۀ آنچه انجام می‌دهد و در نتیجه شما را ناراحت می‌کند، صحبت می‌کنید.
بهار
* به جای شکایت نزد دیگران مستقیماً با فردی که با او مشکل دارید صحبت کنید.
بهار
حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند: ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟ حکیم گفت: از آن روی که در جنگی داخل نمی‌شوم که برندۀ آن بدتر از بازندۀ آن است.
بهار
درویشی کودکی داشت که از شدت محبت، شب پهلوی خودش می‌خوابانید. شبی دید که آن کودک در بستر می‌نالد و سر بر بالین می‌مالد. گفت: ای جان پدر چرا در خواب نمی‌روی؟ گفت: ای پدر! فردا روز پنج‌شنبه است و مرا متعلما (درس‌های) یک هفته پیش استاد عرضه می‌باید که از بیم در خواب نمی‌روم مبادا که درمانم. آن درویش صاحب حال بود. این سخن بشنید فریادی زد و بی‌هوش شد. چون با خود آمد گفت: واویلا، واحسرتا؛ کودکی که درس یک هفته پیش معلم عرض باید کرد، شب در خواب نمی‌رود. پس مرا که اعمال هفتاد ساله پیش عرش خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدای عالم‌الاسرار عرض باید کرد، حال چگونه باشد؟
بهار

حجم

۱۸۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۸ صفحه

حجم

۱۸۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۸ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۴صفحه بعد