«تو یک انسانی چون که گریه میکنی...»
bud
میگفت آموزگار از آموزاندن، یعنی کسی که برقرار میکند. میآموزد، انسانیت را در آدمی جای میدهد.
bud
چه کسی هرگز حقیقت را خواهد دانست؟
bud
چه کسی هرگز حقیقت را خواهد دانست؟
bud
دیگر در سِرنِس کسی نیست که به مردهها رسیدگی کند.
bud
قلمرو ارواح را میجوید که از آنجا شاید کودکِ جاودانزندۀ این مرد را ببیند و روی گونهاش که از ریش سیاهی میزند، اشکی است که فراموش میکند آن را پاک کند.
bud
زندگی در میان این کتابها، فارغ از هرگونه ناراحتی، میبایست شیرین باشد.
bud
گییوم فقط توی دستشویی تنها بود.
bud
و حقّش بود از وظیفهای که به عهدهاش محوّل شده بود، از قدرتی که برای نجات این موجود لرزان در اختیار داشت، لذّت ببرد.
bud
و حقّش بود از وظیفهای که به عهدهاش محوّل شده بود، از قدرتی که برای نجات این موجود لرزان در اختیار داشت، لذّت ببرد.
bud
ولی نعرۀ خشمآلود طنین میانداخت و خیال میکرد که در این قبرستان کوچکی هم که در آن از سرما میلرزید باز هم صدا را میشنود:
«هرجا که میخواهی برو گورت را گم کن، فقط من دیگر نبینمت.»
bud
خدا توی نمازخانۀ قصر که در آنجا فرولن جاروها، صندوقها و صندلیهای شکسته را روی هم تلنبار میکرد، نبود. پس خدای این دنیای بیرحم و ستمگر در کجا ساکن بود؟ در کجا نشانی از خود باقی گذاشته بود؟
bud
او میدانست که «خداوند آنجا نیست». که کشیش از ترس بیحرمتیها نمیخواست خدا را آنجا بگذارد.
bud
مادر به این موجودِ کوچکِ بیرون آمده از او و به چشمان درشت بیرنگش هیچ توجّهی نداشت.
bud