دل در سازماندهی مشکل داشت. نمیتوانست چیزی را دور بیندازد، چون نمیفهمید چی باارزش است و چی نیست.
به علاوه، از آسایشی که در اثر تملک حس میکرد خوشش میآمد. اگر او به چیزی تعلق نداشت، حداقل چیزی به او تعلق داشت.
El
زوایای خشنم را از دست دادهام.
من یک شیشهی دریاییام.
اگر خوب نگاهم کنید، میتوانید درست آن طرفم را ببینید.
El
توی خانهی خودمان، جایی که عادت داشتم توی باغم بنشینم، دوست داشتم پرندهها را تماشا کنم، نه فقط طوطیهای پاسبز بلکه تماشای گونههای مهاجر را هم دوست داشتم.
حالا به این فکر میکنم که پرندههای کوچک چطور توی دستههای بزرگ پرواز میکنند.
از دور، شبیه دودند.
معلوم نیست چرا ناگهان جهتشان را تغییر میدهند.
انگار پرندهها دیگر مقاصد فردی ندارند.
بخشی از گروه بزرگتری از موجودات زندهاند.
و این را میپذیرند.
چیزی درون وجودشان تسلیم میشوند. دانشمندان نمیدانند این چیست.
الان دیگر من توی یک دستهام.
میمْ؛ مثلِ مَنْ
خایرو بیسیمش را برداشت و به دفتر گفت که به مرخصی میرود.
بعد صاف رفت طرف کالج بیکرزفیلد، یک بروشور دربارهی برنامهی درسی برداشت که فرصت ادامهی تحصیل را برای افراد بالای سی سال نشان میداد.
میخواست ببیند چی لازم است تا بهیار شود.
دختری که آن روز عصر سوار کرده بود میلههای زندان متحرکش را تکان داده بود.
پیشگویی بود که گفته بود: «هیچ وقت اجازه نده کسی بهت بگه نمیتونی کاری رو انجام بدی.»
میمْ؛ مثلِ مَنْ
من هیچ وقت کتابهای رنگآمیزی را نفهمیدم.
یا نقاشی بکشید، یا نکشید. چرا وقتتان را با رنگ کردن نقاشی یک نفر دیگر تلف میکنید؟
M.R.A
نابغه، چیزی را که هیچ کس دیگری آن را نمیبیند، هدف قرار میدهد و به هدف میزند.
دیانا