بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گذرگاه اشباح | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب گذرگاه اشباح

بریده‌هایی از کتاب گذرگاه اشباح

امتیاز:
۴.۰از ۱۵ رأی
۴٫۰
(۱۵)
«چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت، او خود مهربانانه به پیشوازم آمد. مسافران ارابهٔ مرگ، تنها ما بودیم و ابدیت.»
mahzooni
جیکوب می‌گوید: «با مرگ قرار داریم.»
mahzooni
«لالوری برده‌هاش رو توی اتاق زیرشیروانی زندونی می‌کرد.» محتویات معده‌ام توی گلویم آمده است. «وقتی خونه آتش گرفت، اون‌ها هیچ راه فراری نداشتن.»
mahzooni
«ماجرا توی یکی از مهمونی‌هاش برملا شد. خونه آتش گرفت و شعله‌ها خیلی سریع تمام خونه رو گرفتن. همه به‌موقع رفتن بیرون، دست‌کم این‌طوری فکر می‌کردن. ولی از توی خونه‌ای که داشت می‌سوخت، بازهم صدا می‌اومد.» آب دهانش را محکم قورت می‌دهد. «حتی بعد از اینکه آتش خاموش شد، صدای لابه و التماس می‌شنیدن و صدای مبهم مُشت‌هایی که به درودیوار کوبیده می‌شدند. بعد از اینکه خاکسترها سرد شدن، دلیلش رو کشف کردن.» سرش را پایین می‌اندازد.
mahzooni
نسیم سردی بوزد یا صدایی از دل تاریکی برخیزد. می‌گفت تو را خواهیم یافت.
mahzooni
دو جور می‌شود مرگ را پیدا کرد. یا باید دنبالش بگردی، یا منتظر بمانی که بیاید سراغت. ما دومی را انتخاب کرده‌ایم، ولی هرچه از صبح می‌گذرد، از این انتخاب بیشتر پشیمان می‌شوم.
mahzooni
چشم و گوشَت را باز کن. بنگر و آگاه باش. تو این‌گونه هستی. کلماتی که فقط به اشباح گفته می‌شوند. ولی برای زنده‌ها هم به کار می‌آیند. در آینهٔ کیف آرایش مامان، نگاهم به تصویرم گره می‌خورد. آهسته می‌گویم: «اسم من کسیدی بلیکه. دوازده سالمه. پارسال از مرگ دزدی کردم. باید می‌مُردم، ولی زنده موندم. اینجا موندم، ولی باید می‌رفتم. یه بار جون سالم به در بردم و دوباره زنده خواهم موند.» دوباره می‌گویم: «اسم من کسیدی بلیکه. و هیچ‌کس نمی‌تونه من رو به دل تاریکی بکشونه.»
mahzooni
جیکوب اِلیس هِیل هم شبح پسری نیست که سه سال قبل وقتی می‌خواست اسباب‌بازی برادر کوچکش را نجات بدهد، توی رودخانه غرق شد. حالا او فقط بهترین دوست من است که دل به نوای موسیقی می‌دهد و با تمام وجود شادمانی می‌کند. من هم دختری نیستم که مأمور مرگ می‌خواهد شکارش کند. حالا فقط دختری هستم که توی خیابان با دوستان و خانواده‌اش خوش است.
mahzooni
مامان آشکارا دودل است؛ بین این فکر که من همیشه خودم را به دردسر می‌اندازم و اینکه می‌داند بالاخره یک دوست پیدا کرده‌ام. جیکوب گلویش را صاف می‌کند. حرفم را اصلاح می‌کنم؛ یک دوست زنده.
mahzooni
چیزی در حرکت است که هر طرفش دو مرد ایستاده‌اند و آن را روی شانه‌هایشان حمل می‌کنند. یک تابوت است. می‌فهمم که این مراسم رژه نیست. مراسم خاک‌سپاری است.
mahzooni
با صدایی لرزان می‌گویم: «چشم و گوشَت را باز کن. بنگر و آگاه باش. تو این‌گونه هستی!» ولی ما توی پرده نیستیم. فرستاده هم هرچه هست، شبح نیست. از پشت آینه صاف زل می‌زند به من، بعد دستِ دستکش‌پوشش را دور گردن‌بند حلقه می‌کند و آن را محکم از دور گردنم می‌کشد. زنجیر پاره می‌شود و فرستاده آینه را پرت می‌کند کنار. گردن‌بند محکم به سنگ قبری می‌خورد و صدای تَرک خوردن شیشه را می‌شنوم، بعد صدای فرستاده دوباره دنیا را در تاریکی فرومی‌برد. می‌گوید: «تو را یافته‌ایم و به تاریکی باز خواهیم گرداند.»
mahzooni
ولی می‌دانم که این‌طور نیست. قبلاً هم این حس را داشته‌ام. در سکوی ایستگاه قطار پاریس. در اتاق ارتباط با دنیای ماورا در هتل. تنها کلمه‌ای که برای توصیف این حس دارم کلمهٔ ناجور است. یک جای کار خیلی‌خیلی ناجور می‌لنگد. دوروبرم را نگاه می‌کنم، ولی هیچ‌چیز عجیبی نمی‌بینم. دوربین را جلوی چشمم می‌گیرم، از توی منظره‌یاب با دقت نگاه می‌کنم و دوباره قبرستان را وارسی می‌کنم. فقط قبرها را می‌بینم. بعد چیزی بینشان راه می‌رود.
mahzooni
پیش پدر و مادرت بمون... ازشون دور نشو.
mahzooni
یاد حرف‌های فرستاده می‌افتم و می‌لرزم. نمی‌توانی پنهان شوی.
mahzooni
آدم‌هایی که نزدیک بوده بمیرند.
mahzooni
تلوتلوخوران از راهرو برمی‌گردم توی سالن انتظار. ما تو را دیده‌ایم. گردن‌بند را از زیر لباسم بیرون می‌کشم و آینه‌اش را محکم توی مُشتم می‌فشارم. و تو را خواهیم یافت.
mahzooni
«بیشتر مردم تا وقتی با چشم‌های خودشون چیزی رو نبینن، باورش نمی‌کنن. ولی اگه اون رو ببینن، باورش می‌کنن، حتی اگه واقعیت نداشته باشه.»
mahzooni
«لقب من استادِ ماوراست.»
mahzooni

حجم

۲۵۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۲۵۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۸۶,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد