بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گذرگاه اشباح | طاقچه
تصویر جلد کتاب گذرگاه اشباح

بریده‌هایی از کتاب گذرگاه اشباح

امتیاز:
۴.۰از ۱۵ رأی
۴٫۰
(۱۵)
بدون باختن نمی‌شود برنده شد.
mahzooni
تو به اینجا تعلق داری.
mahzooni
«چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت، او خود مهربانانه به پیشوازم آمد.»
mahzooni
در دل مراسم رژه، او لارا چودری نیست؛ دختری تنها که دوست دارد خیلی زود بزرگ شود. حالا او فقط لاراست، باهوش و زبل و فداکار. جیکوب اِلیس هِیل هم شبح پسری نیست که سه سال قبل وقتی می‌خواست اسباب‌بازی برادر کوچکش را نجات بدهد، توی رودخانه غرق شد. حالا او فقط بهترین دوست من است که دل به نوای موسیقی می‌دهد و با تمام وجود شادمانی می‌کند. من هم دختری نیستم که مأمور مرگ می‌خواهد شکارش کند. حالا فقط دختری هستم که توی خیابان با دوستان و خانواده‌اش خوش است.
کتاب خوان معرکه
چشم و گوشَت را باز کن. بنگر و آگاه باش. تو این‌گونه هستی. کلماتی که توی عمرم فقط به اشباح گفته‌ام. گمانم برای آدم‌های زنده هم به کار می‌آیند. «اون ورق‌ها فقط وادارت می‌کنن به چیزی که می‌خوای فکر کنی و به چیزهایی که ازشون می‌ترسی. باعث می‌شن با اون‌ها روبه‌رو بشی، ولی هیچی نمی‌تونه آیندهٔ تو رو پیش‌بینی کنه، کسیدی. چون آینده پیش‌بینی‌کردنی نیست. آینده پُر از رمزوراز و پُر از فرصته و تنها کسی که تصمیم می‌گیره توش چه اتفاقی بیفته، تویی.»
mahzooni
می‌دانم از چی می‌ترسم. از اینکه نمی‌دانم قرار است آخرش چه اتفاقی بیفتد.
کتاب خوان معرکه
«چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت، او خود مهربانانه به پیشوازم آمد. مسافران ارابهٔ مرگ، تنها ما بودیم و ابدیت.»
شقایق
در این لحظه، فقط خوشحالم که زنده‌ام.
mahzooni
توی دلم می‌گویم امروز نزدیک بود بمیرم. نزدیک بود بهترین دوستم رو توی دنیای فراسوی پرده از دست بدم. وحشتناک بود، افتضاح بود، ولی زنده موندم. ولی نمی‌توانم هیچ‌کدام از این‌ها را بهشان بگویم، برای همین فقط سرم را به سینهٔ هر دویشان فشار می‌دهم. می‌گویم: «هیچی. هیچیِ هیچی. فقط دلم براتون تنگ شده بود.»
mahzooni
«کسیدی بلیک، اکنون زمان مرگ توست.» دست دستکش‌پوشش را دراز می‌کند. این بار هیچ دعوتی در کار نیست. دیگر آرام بهم دستور نمی‌دهد با ما بیا. فقط دستش را فرومی‌کند توی سینه‌ام.
mahzooni
فرستاده می‌گوید: «تو متعلق به مرگ هستی.» صدایش شبیه دودی است که از آتش بلند می‌شود. شبیه بخار که از درِ کتری بیرون می‌زند. «و ما تو را باز خواهیم گرداند.»
mahzooni
ترس مثل خودِ پرده است. همیشه وجود دارد. تصمیم با خودت است که واردش بشوی یا نه. دستم به‌سمت رشتهٔ دور یقه‌ام حرکت می‌کند و گردن‌بند را بیرون می‌آورم و جوری نگهش می‌دارم که آینهٔ آویزش کفِ دستم روبه‌بالا قرار بگیرد. وقتی شبحی را می‌بینی، باید بگویی چشم و گوشَت را باز کن. بنگر و آگاه باش. تو این‌گونه هستی. خب من هم این‌گونه هستم. این کار من است. دلیل اینجا بودنم است. پرده را می‌گیرم، کنار می‌زنمش و قدم به دل تاریکی می‌گذارم.
mahzooni
می‌توانم یک نفر را ببینم که آن‌سوی دروازه ایستاده است. انگشتانی کوچک دور میله‌ها حلقه شده‌اند، ولی هیکل دیگری هم پشت سرش قد برافراشته است؛ سایه‌ای به سیاهیِ شب و تاریک‌تر از تاریکی. سایه تند و ناگهانی یک قدم جلو می‌پرد و دوربین از دستم می‌افتد. قبل از اینکه دوربینم بیفتد زمین، می‌گیرمش. وقتی لنز را دوباره جلوی چشمم می‌گیرم، قاب خالی است. سایه ناپدید شده است.
mahzooni
بار از مرگ دزدی کرده‌ام. حالا آماده‌ام که دوباره این کار را انجام بدهم. اولین بار است که لازم نیست من یا جیکوب حرفی بزنیم، چون می‌دانیم تنها نیستیم. با همدیگر یک قدم جلو می‌رویم. با همدیگر از مرز رد می‌شویم. با همدیگر... ناگهان تندبادی خشن بینمان می‌وزد. آن‌قدر شدید است که چشم‌هایم را محکم می‌بندم و سرم را می‌دزدم تا شلاقم نزند. باد لباس‌هایم را می‌کِشد، روی پوستم می‌خزد و دوربینم را به سینه‌ام می‌کوبد. بعد می‌رود.
mahzooni
«آدم راحت توی فضای بین دو دنیا گم می‌شه. مثل خواب دیدنه. گاهی فراموش می‌کنی چی واقعیه و چی واقعی نیست.» دو سر نخ را به هم گره می‌زند. «این بهت کمک می‌کنه یادت بیاد.»
mahzooni
خوشحالم که جیکوب شبحی عادی نیست. خوشحالم که هر روز قوی‌تر می‌شود. به همین احتیاج دارم. نمی‌خواهم او را از دست بدهم. نمی‌خواهم لارا را از دست بدهم. نمی‌خواهم کسی را از دست بدهم. فال‌گیر می‌گفت هیچ پیروزی بدون شکستی وجود نداره، ولی بابا گفت نمی‌شود آینده را پیش‌بینی کرد، چون هنوز در آن زندگی نکرده‌ایم. بابا می‌گفت ورق‌ها فقط آینه‌ای هستند که افکار، امیدها و ترس‌های ما را منعکس می‌کنند. می‌دانم از چی می‌ترسم، ولی این را هم می‌دانم که هیچ‌چیز قطعی نشده است.
mahzooni
نمی‌دانم، نمی‌دانم، نمی‌دانم. اما کسانی را می‌شناسم که بدانند.
mahzooni
ولی حقیقت کم‌کم روی سینه‌ام سنگینی می‌کند. فرستاده‌ها به میانه‌گردها جذب می‌شوند. به تمام کسانی که از مرگ گریخته‌اند و این یعنی با اینکه فرستاده دنبال من می‌گشت، لارا هم تمام‌مدت در خطر بود.
mahzooni
جیکوب را می‌شناسم، از موهای فرفری طلایی‌اش بگیر تا تی‌شرت اَبرقهرمانی‌اش، چشم‌های روشنش و نیشخند شیطنت‌آمیزش. ولی الان قیافه‌اش ناجور شده است. آب از سرورویش می‌چکد و لباس‌هایش به اندام باریکش چسبیده‌اند. لاغر و خاکستری شده و موهایش دور صورتش شناورند؛ انگار زیر آب است.
mahzooni
نفس عمیقی می‌کشم و از ته دل فریاد می‌زنم. «من ازت نمی‌ترسم!»
mahzooni

حجم

۲۵۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۲۵۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۸۶,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد