بریدههایی از کتاب گذرگاه اشباح
۴٫۰
(۱۲)
ترس مثل خودِ پرده است. همیشه وجود دارد. تصمیم با خودت است که واردش بشوی یا نه.
دستم بهسمت رشتهٔ دور یقهام حرکت میکند و گردنبند را بیرون میآورم و جوری نگهش میدارم که آینهٔ آویزش کفِ دستم روبهبالا قرار بگیرد.
وقتی شبحی را میبینی، باید بگویی چشم و گوشَت را باز کن. بنگر و آگاه باش.
تو اینگونه هستی.
خب من هم اینگونه هستم.
این کار من است.
دلیل اینجا بودنم است.
پرده را میگیرم، کنار میزنمش و قدم به دل تاریکی میگذارم.
mahzooni
میتوانم یک نفر را ببینم که آنسوی دروازه ایستاده است. انگشتانی کوچک دور میلهها حلقه شدهاند، ولی هیکل دیگری هم پشت سرش قد برافراشته است؛ سایهای به سیاهیِ شب و تاریکتر از تاریکی. سایه تند و ناگهانی یک قدم جلو میپرد و دوربین از دستم میافتد.
قبل از اینکه دوربینم بیفتد زمین، میگیرمش. وقتی لنز را دوباره جلوی چشمم میگیرم، قاب خالی است.
سایه ناپدید شده است.
mahzooni
میدانم از چی میترسم.
از اینکه نمیدانم قرار است آخرش چه اتفاقی بیفتد.
کتاب خوان معرکه
با صدایی لرزان میگویم: «چشم و گوشَت را باز کن. بنگر و آگاه باش. تو اینگونه هستی!»
ولی ما توی پرده نیستیم.
فرستاده هم هرچه هست، شبح نیست.
از پشت آینه صاف زل میزند به من، بعد دستِ دستکشپوشش را دور گردنبند حلقه میکند و آن را محکم از دور گردنم میکشد. زنجیر پاره میشود و فرستاده آینه را پرت میکند کنار. گردنبند محکم به سنگ قبری میخورد و صدای تَرک خوردن شیشه را میشنوم، بعد صدای فرستاده دوباره دنیا را در تاریکی فرومیبرد.
میگوید: «تو را یافتهایم و به تاریکی باز خواهیم گرداند.»
mahzooni
ولی میدانم که اینطور نیست.
قبلاً هم این حس را داشتهام.
در سکوی ایستگاه قطار پاریس.
در اتاق ارتباط با دنیای ماورا در هتل.
تنها کلمهای که برای توصیف این حس دارم کلمهٔ ناجور است.
یک جای کار خیلیخیلی ناجور میلنگد.
دوروبرم را نگاه میکنم، ولی هیچچیز عجیبی نمیبینم.
دوربین را جلوی چشمم میگیرم، از توی منظرهیاب با دقت نگاه میکنم و دوباره قبرستان را وارسی میکنم.
فقط قبرها را میبینم.
بعد چیزی بینشان راه میرود.
mahzooni
پیش پدر و مادرت بمون... ازشون دور نشو.
mahzooni
حجم
۲۵۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۵۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۶۱,۰۰۰
تومان