یادته مامان همیشه دربارهٔ دروغ چی میگفت؟ اگه مجبوری برای انجام کاری دروغ بگی، احتمالا اصلا نباید انجامش بدی.
mahya ebrahimy
ـ کنار تو بودن، بلای عجیبی سرم میآره. چیزی که مدتهاست اتفاق نیفتاده.
ـ چه اتفاقی؟
دستم را گرفت و روی قلبش گذاشت. کلمات بعدی مثل زمزمه لبهایش را ترک کرد: «قلبم دوباره میتپه.»
mahya ebrahimy
ـ واقعاً نمیتونم سرزنشتون کنم. من هم اگه جای شما بودم، میخواستم تا ابد پیش کسی مثل خودم باشم.
mahya ebrahimy
ـ خندهداره، مگه نه؟ خندهداره که فرشتهٔ یکی میتونه بزرگترین شیطان یکی دیگه باشه.
mahya ebrahimy
«امشب دنیا یهکم تاریکتره گراهام.». بعد اشکش رو پاک کرد و ادامه داد: «بااینحال، باید باور کنم که فردا دوباره خورشید درمیآد.»
melika