نوشتههای دروننگرِ آنها کاملا تهی از هر نوع خوشبینی مخصوصِ دوران جوانی است
El
با خودش فکر کرد که شکرگزاری به خاطر زندگییی خالی از امید سخت است، ولی بههرحال این زندگی بود، چیزی که باید ادامه میداد. پس خود را تسلیم صبحی دیگر کرد.
El
اتفاقهای خوشآیندی نمیافتد، ولی بعد میفهمم که کشورهای کمی هستند که بدون خیسکردن خاکشان با خون متولد شده باشند.
El
حالا درد فروکش کرده. جور عجیب و غریبی حس جداشدگی دارم، مثل رویا، انگار که هیچچیز نمیتواند به دنیای عجیب و غریبم وارد شود.
El
یادم میآید که مادرم چهطور دربارهی این کشور صحبت میکرد، با چشمهایی افسرده و صدایی لرزان، انگار که واژهها خفهاش میکند. او دربارهی زمان پیش از جنگ مثل رویایی دور صحبت میکرد، گویی کشور هیچوقت شاهد خرابی و خون نبوده.
El
پراکندگی و احساسات پسزدهشده همراه با تعلقداشتن به همهجا و درعینحال هیچجا
El
دعاها و نذرهایشان اندازهی آسمانها بود و آنچه به دستشان میرسید، ناچیز بود.
El