وقتی نقشهای اجتماعی وادارمان میکنند رفتاری داشته باشیم که به ما احساس ناراحتی دست بدهد، وقتی بهناگهان متوجه میشویم کاری که میکنیم تنها تلاشی برای تامین خواستهای دیگران است یا وقتی عاجزانه در معرض واکنشهای عاطفی معینی قرار میگیریم، آری، در چنان مواردی میتوان گفت ما خودمان نیستیم. از خود بیگانهایم. وقتی در کمال حیرت، ویراستار تازهکار امروزی را میبینیم که با حرارت و تعصب سخنان بیمایه اما مودبانه رییس خود را تقلید میکند، متوجه بیاصالتی او میشویم. با حیرتی کمتر، بحران وجودیِ فردی آشنا را شاهدیم که زندگیاش دیگر «تحت تسلط» او نیست یا باور دارد که زندگیاش شکست خورده است. کسی که از خودش بیگانه شده و (به شیوه توصیف روانشناختی بیمار بالینی) رابطهاش را با احساسات، آرزوها و تجربههایش از دست داده و حتی تا نقطه سرگشتگی مکانی-زمانی پیش رفته و نمیتواند اینها را با شیوه تجربیات زندگی خویش ادغام کند. این فرد خود را از آنچه میخواهد و انجام میدهد بیگانه میبیند و چون نمیتواند خود را در مقام تجربهکنندۀ نیرویی فعال و ساختاردهنده قرار دهد، در میزان تاثیرگذاری بر آنچه برایش روی میدهد، احساس ناتوانی میکند و چنان رویدادهایی را چیزی بیگانه میبیند.
esrafil aslani