بریدههایی از کتاب آخرین کوچ
۳٫۸
(۲۴)
تصمیم گرفتم پرندهای را بر فراز اقیانوسی دنبال کنم. شاید امیدوار بودم که این پرنده مرا به جایی ببرد که باقیشان رفته بودند، تمام گونههایشان، تمام موجودات و مخلوقاتی که فکر میکردیم نابودشان کردهایم. با خودم فکر کردم، شاید و فقط شاید از این راه بتوانم آن بخشِ بیرحمِ وجودم را بفهمم که باعث میشد همیشه هر چیز، هر جا و هر کسی را ترک کنم. یا شاید هم فقط امید داشتم آخرین کوچ این پرنده مرا به جایی برساند که بتوانم احساس تعلق را تجربه کنم.
mary
فقط یک احمق میتواند از موجودی در برابر غریضهاش محافظت کند.
پریسا همانی
با پاهایی باز روی زمین مینشینم و هقهق گریه میکنم.
برای سفری که آنها طی کردهاند. برای عشقهایی که پشتسر ماندهاند. برای تو و برای تمام وعدههایی که از دست رفت و زندگیای که تسلیم سرنوشت شد، اما نتوانست مرگ تو را تحمل کند.
mary
:«بین رفتن و تنها گذاشتن فرقه. در واقع تو هیچ وقت من رو تنها نذاشتی.»
mary
چیز بامزهای که در سکوتْ فکرِ مشترکمان شده بود این بود که در واقع ما هرگز به هم دربارهٔ هیچ چیزی قولی نداده بودیم. حداقل نه با کلمات. بهنظرم قولهایی با لبهایمان، انگشتانمان و نگاههایمان به هم داده بودیم. آری، هزاران قول اینگونه به هم داده بودیم، اما نه با کلمات.
mary
وقتی انسانها میتوانستند ماهیها را بخورند، هیچ حکومتی برایش مهم نبود که پرندگان از ماهیها تغذیه کنند. این بیتفاوتی بسیار دردناک است.
mary
بهنظرم هیچ حیوانی نباید هیچ وقت در قفس زندگی کند. این فقط انسانها هستند که مستحق چنین سرنوشتیاند.
mary
این عشق به تاریکی را از همسرم نیاموختهام، هر چند که خیلی چیزها از او یاد گرفتهام. این عشقْ محصول به صبح رساندن شبها در مزرعه است... رسیدن به عمق تاریکی، وقتی که شب واقعی آسمان را فراگرفته و ستارهها وقت خودنمایی پیدا میکنند و دریایی که بهآرامی در دوردست میغرد و مادربزرگی که کنارم نشسته.
mary
«زیادی افسوس نخور و ابراز ندامت نکن، دخترجون. معنیش رو از دست میده.»
«اگه چیزهای زیادی برای افسوس خوردن و معذرتخواهی کردن وجود داشته باشن، چی؟»
«یه بارش کافیه.»
بهنظرم حقیقت دارد. غیرممکن است بتوانی ظرفیت بخشش کس دیگری را کنترل کنی.
mary
منِ واقعی توی اون روزی موند که مامانم گذاشت و رفت. وگرنه چرا باید اینقدر به اون نقطه از زندگیام برگردم؟ چرا نمیتونم بیخیال گشتن دنبالش بشم؟»
نایل دستم را میبوسد، که دست او هم هست، لبانم را که لبان او هم هستند.
آرام میگوید:«شاید من واقعی هم مونده باشه پیش تمام اون روزهایی که مامانم موند.»
mary
ما مثل طاعون به جون دنیا افتادیم.
امروز خشکی بزرگی سمت چپمان است و این برایم بسیار شگفتانگیز است، چراکه روی نقشهای که مطالعه میکردم، هیچ اثری از خشکی در این نقطه نبود. همینطور که نزدیکتر میشویم، متوجه میشوم جزیرهٔ بزرگی است از پلاستیک و زباله که ماهیها، پرندگان و فکهای دریایی روی آن مردهاند.
mary
«چون اون دوست داشتن رو بلد نیست.»
mary
پنی در گذشته او را سر هر چیز کوچکی تنبیه و در آن اتاق زندانی میکرد تا به رفتارش فکر کند، و چون این اتفاق هر روز تکرار میشد، برای نایل تبدیل شده بود به یک کودکی تلخ. برگشتن به آن اتاق برایش مثل برگشتن به عقب بود، برگشتن به ناتوانیهایش، تنهاییاش، احساس مسئولیتش برای خوشحالی مادرش و در نهایت هر بار شکستش در این راه.
mary
«دنیا خیلی جای بهتری میشد، اگه میتونستیم بهجای اینها، آدمها رو تاکسیدرمی کنیم و روشون تحقیق کنیم.
mary
سکوت هم وقتی پیدایت کند، میتواند به هیولای عجیبوغریبی تبدیل شود. سکوت به نظر تمام چیزی میآید که میخواهی، اما وقتی به آن میرسی، به هیولای وحشتناکی تبدیل میشود.
mary
به من گفت که قضاوتش کردم، او را بهشکل تفاله دیدم و حقیقت این است که واقعاً درست فکر میکرد. اما چگونه میتوانم رفتار خودویرانگرش را قضاوت کنم، وقتی خودم هم اینگونهام؟
mary
«ما اصلاً این اقیانوس رو نمیشناسیم، حداقل نه واقعاً، هیچ نمیدونیم توی اعماقش چهخبره. ما تنها سیارهای هستیم که اقیانوس داریم. توی تمام جهانی که شناختیم، ما تنها سیارهای هستیم که توی نقطهٔ ایدئال برای به وجود اومدنشون قرار داریم، نه زیادی گرم و نه زیادی سرد، و این تنها دلیلیه که ما زندهایم، چون این اقیانوسهان که اکسیژن لازم رو برای تنفسمون تولید میکنن. وقتی بهش فکر کنی، متوجه میشی همین که ما اینجاییم خودش یه معجزهست.»
mary
میگویم همیشه دلم میخواست که به اینجا برگردم و باقی خانوادهام را پیدا کنم، آنهایی که بهجای رفتن، ماندن را انتخاب کردند. این به طبیعت من نزدیکتر است، مطمئناً همینطور است و شاید برای همین احساس میکنم بیانش درست است. اینکه من همیشه میروم، اینکه من جستوجوگرم، اهل گذاشتن و رفتن. از آن دسته آدمهایی که بهجای ثابتقدم بودن، با موجها به اینسو و آنسو میروند. اما همیشه بخشی از وجودم میخواست که متعلق به اینجا باشد.
mary
دو دنیا وجود دارد. دنیایی که از آب، زمین، خاک و مواد معدنی درست شده است؛ دنیایی که هسته، گوشته، پوسته و اکسیژنی برای نفس کشیدن دارد.
دنیای دیگر از ترس ساخته شده است.
من در هر دو زندگی کردهام و خوب میدانم چقدر راحت میشود یکی را با دیگری اشتباه گرفت، آنقدر که دیگر دیر شود. به چشمان همبندهایت نگاه میکنی تا شاید بتوانی معنای مرگ را در آنها ببینی، هر چهرهای را که میگذرد تماشا میکنی، به زمزمههای خشمگین گوش فرامیدهی تا نشانهای بیابی از اینکه هدف بعدی تویی، به دیوارههای سلولت چنگ میزنی تا آزاد شوی، تا بیرون بروی، تا به هوا و آسمان برسی، نه این قبری که هر لحظه برایت تنگتر میشود.
دنیای ترس از مرگ هم بدتر است. دنیای ترس از هر چیزی بدتر است.
mary
به چیزی میاندیشم که درونم انداخت و میدانم حقیقت ندارد. این زندگی نیست که از آن خسته شدهام، زندگی موجهای خیرهکنندهٔ اقیانوس و لایههای یخ است، زندگی تمام لطافت پرهایی است که بال را شکل میدهند. این خودم هستم که از آن خسته شدهام.
mary
حجم
۳۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
حجم
۳۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان