بریدههایی از کتاب سه سال
۴٫۳
(۱۸)
«یک اثر هنری، زمانی ارزشمند است که درآن یک وظیفهی جدی اجتماعی نهفته باشد.»
Mohammad
در طبقهی کارگری که من به آن تعلّق دارم، امتیازی وجود دارد: آگاهی به درستکاری
Mohammad
پزشک گفت: «مرا همراه خودت به مسکو ببر و آنجا به یک دیوانهخانه بسپار! من دیوانهام، یک کودک سادهلوح؛ چرا که هنوز ایمان به حقیقت و عدالت دارم!»
Hamid_R_khani
وقتی آدم ناراضی است و احساس بدبختی میکند، چقدر درختان زیزفون بهنظرش پیش پا افتاده میآیند، این سایهها، این ابرها، همهی این زیباییهای از خود راضی و بیتفاوت طبیعت! ماه در آسمان بالا آمده بود و پایینِ آن ابرها با شتاب حرکت میکردند. لاپتف اندیشید: «چه ماهِ سادهی بیتکلّف و دهاتیای، چه ابرهایِ بیچارهی تیرهروزی!»
rain_88
پاناروف به فرانسه به خانم گفت: «در اینجا با یک پدیدهی جریان برق سر و کار داریم. در پوستِ هر انسانی غدههای ترشحی میکروسکوپیای وجود دارد که در خودشان جریان برق دارند. اگر با فردی روبهرو شویم که جریان برق بدن او باجریان برق بدن ما موازی باشد، عشق به وجود میآید.»
Ashix
من دیوانهام، یک کودک سادهلوح؛ چرا که هنوز ایمان به حقیقت و عدالت دارم!»
shogun
«آری، هر چیز در این دنیا پایانی دارد.» این را آرام گفت و چشمانِ تیرهرنگش را بست و ادامه داد: «عاشق میشوید و رنج میکشید، بعد عشق از بین میرود و به شما خیانت خواهد شد، چرا که زنی وجود ندارد که بتواند وفادار بماند. رنج خواهید کشید، ناامید میشوید و حتا دربرابرِ خودتان پیمانشکن خواهید شد. ولی زمانی میرسد که همهی اینها به یک خاطره تبدیل میشود و میتوانید خونسرد دربارهاش حرف بزنید و بگویید همهی این حرفها مزخرف است.»
pejman
«به هر حال، باید فکر خوشبختی را از سر به در کرد. خوشبختیای وجود ندارد. من هرگز خوشبختی نداشتهام و احتمالاً چنین چیزی اصولاً وجود هم ندارد.فقط یک بار در زندگی، بیاندازه خوشبخت بودم، آن موقعی که تمام شب زیر چتر تو نشستم.»
rain_88
«در انجیل آمده، بچهها باید به والدینشان احترام بگذارند و ازشان حساب ببرند.»
«اصلاً چنین چیزی نیست. در انجیل آمده، ما حتا باید دشمنانمان را هم ببخشیم.»
«در کار ما اجازهی بخشیدن نیست. اگر همه را میخواستیم ببخشیم، سه سال نگذشته ورشکست میشدیم.»
«ولی ببخشیدها، به یک انسان، آن هم به یک انسان بیگناه، گفتنِ کلامی دوستانه و از سرِ مهربانی، بالاتر از کار و ثروت است!»
rain_88
«عاشق میشوید و رنج میکشید، بعد عشق از بین میرود و به شما خیانت خواهد شد، چرا که زنی وجود ندارد که بتواند وفادار بماند. رنج خواهید کشید، ناامید میشوید و حتا دربرابرِ خودتان پیمانشکن خواهید شد. ولی زمانی میرسد که همهی اینها به یک خاطره تبدیل میشود و میتوانید خونسرد دربارهاش حرف بزنید و بگویید همهی این حرفها مزخرف است.»
rain_88
«در حیرتم، مدّتهاست که در حیرتم، چرا تا کنون مرا در یک تیمارستان نگذاشتهاند. چرا این کت گشاد را به جای نیم تنه تنگ تیمارستانی بر تن دارم؟ من هنوز به عدالت، به خوبی اعتقاد دارم، من دیوانهام، یک آرمان گرا. آیا چنین چیزی در این دوره و زمانه جنون نیست؟ و به عدالت من چگونه پاسخ داده میشود، به اعتقادات راستین من؟ کار به جایی رسیده است که سنگ به سوی من پرتاب میکنند، ازم سواری میگیرند. حتا بستگان نزدیک من، میخواهند از من سوء استفاده کنند، الهی منِ پیرمردِ ابله به درک واصل شوم...»
Hamid_R_khani
لاپتف با دقت یارتسف را زیر نظر داشت و بیاراده به این فکر میکرد که باید هنوز سیزده یا سی سال دیگر هم عمر کند... این زمان چه چیزی برایش میآورد؟ چه چیزی در آینده در انتظارمان است؟
و با خودش فکر کرد: «باید زندگی کرد و دید...»
Tamim Nazari
از دست خود خشمگین بود، و از دستِ سگ سیاهی که بر زمین سنگی آرمیده بود و به دلِ مزرعه یا جنگل، به جایی که میتوانست مستقل و شاد باشد، نمیزد و نمیدوید. ولی چیزی که مانع او و سگ میشد تا آن حیاط را ترک کنند، موقعیت یکسانی بود که هر دو داشتند: اسارت و بردگی که برایشان عادت شده بود.
Tamim Nazari
لاپتف کاملاً مطمئن بود که آن میلیونها پول و آن شرکت که مالِ او نبود، زندگیاش را نابود خواهد کرد و از او قطعاً بردهای خواهد ساخت؛ تجسم کرد که چگونه رفتهرفته به این وضع خو خواهد گرفت و در قالب "ارباب" فرو خواهد رفت، حس خود را از دست خواهد داد، پیر میشود ودرحالیکه مانند دیگران تبدیل به موجودی مفلوک، ترشرو و تلخ برای اطرافیانش شده است، خواهد مرد.
Tamim Nazari
شما دیگر پیر شدهاید و خداوند به زودی شما را نزد خود فرا میخواند. خدا از شما نمیپرسد که چهجور تجارت کردهاید و آیا کارتان پرمنفعت بوده یا نه، بلکه میپرسد که خیرتان به انسانها رسیده یا نه، آیا بر آنهایی که ضعیفتر از شما بودهاند، سخت نگرفتهاید، برای مثال خدمتکاران و فروشندگان...
Tamim Nazari
آخ، آلیوشا، آلیوشا، برادر عزیز من! ما هر دو روسی هستیم، انسانهای درستباور، بزرگوار، آیا تمام این ایدههای آلمانی و یهودی تناسبی با ما دارد؟
Tamim Nazari
زندگی کوتاه است، عزیز من، باید آن را تا سر حدِ امکان خوب شِکل دهیم.
Tamim Nazari
از وقتی خواهرم نینا فوت کرده، زیاد به مرگ میاندیشم
Tamim Nazari
یارتسف و کوستیا در مسکو به دنیا آمده بودند و شیفتهی این شهر بودند، بنا بر دلیلی با شهرهای دیگر خصومت داشتند، اعتقاد داشتند مسکو یک شهرِ خارقالعاده و روسیه سرزمینی خارقالعاده است.
کریمه، قفقاز و هر جای دیگرخارج از روسیه را کسلکننده، نامطبوع و ملال انگیز میپنداشتند، هوای گرفتهی مسکو بهنظر آنها مطبوعترین و سالمترین هوا میرسید. روزهایی که بارانِ سرد به پنجرهها میزد و هوا زود گرگ و میش میشد، دیوارهای خانهها و کلیساها رنگِ خاکستری- قهوهای غمگینی به خود میگرفتند و در آن روزها اگر آدم به خیابان میرفت، نمیدانست چه بپوشد! چنین روزهایی، این دو نفر را به احساسِ مطبوعی فرو میبرد.
Tamim Nazari
«مادران در فرزندانشان همواره چیزی خارقالعاده میبینند، که این امریست طبیعی. یک مادر ساعتها کنار تخت کوچک فرزندش سپری میکند، نگاه میکند که فرزندش چه گوشهای کوچکی، چه چشمانی و چه بینیای دارد و به وجد میآید، هنگامی که کسی فرزندش را میبوسد، مادرِ بیچاره خیال میکند که این کار چه لذّتی برای او دارد. یک مادر جز از فرزندش، از چیز دیگری سخن نمیگوید. من این ضعف مادران را میشناسم و حواسم به خودم هست. ولی اُلگای من واقعاً چیز عجیبی است. طرز نگاه کردنش هنگام مکیدن! طوری که میخندد! فقط هشت ماه دارد، ولی به خدا، چنین چشمان باهوشی را حتا در سه سالهها هم ندیدهام!»
Tamim Nazari
حجم
۱۲۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۲۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
قیمت:
۱۲۵,۰۰۰
تومان