- طاقچه
- ادبیات
- شعر
- شعر نو
- کتاب هی آدم!
- بریدهها
بریدههایی از کتاب هی آدم!
۴٫۲
(۱۱۸)
تمام شهر را از آیینه پر کرد...
داروغه میدانست...
شهر از آن موقع ناامن شد که هر کس خودش را گم کرد!...
usofzadeh.ir
حیف! از آن روزها تنها گرمای خورشید بوی سابق میدهد
لیندا
ای غریبه از کدام من میپرسی؟!
جعل شدهام! مرا بینام بخوان...
لیندا
به خیالت نمیدانم!...
به گمانت من زبان قاصدکها را نمیفهمم...
من اما هرگز ناسپاس نبودهام! ای کاش تو لهجهی سکوت را میدانستی...
لیندا
شهر برایم تکرارست... تکراری که هر ثانیهاش اجبارست...
کوچههای آشنا، ردپای دروغ... بوتیکهای روشن، دکههای شلوغ..
لیندا
هی آدم!
آنقدر نمیشود شناختت که حتم دارم حتی آیینه هم برای دیدنت عینک به چشم میزند!...
لیندا
دنیا باید برود تا فصل چیدن شکلاتها وگردوها و موزها و توت فرنگیها...
لیندا
پشت سرت را رفیق من آیا دیدهای؟
غرور من به زیر پایت فرش هزار شانه میشود
لیندا
من هیچ وقت از تاریخ و ریاضیات سر در نیاوردم! اما حالا اگر بپرسید مساحت یک سال را برایتان حساب میکنم...
لیندا
اگر دیر کنیم، هر چه قدر هم دور شویم، یک روز، یک جا، با یک حرف، با
یک مکث، با یک سکوت، با یک عطر، با یک صدا، با یک رنگ! تمام راه
رفته را در یک آن برمیگردیم!
maryamn75
شوخی نمیکرد!
اگر دیر کنیم، اگر آن وقت که باید برویم بمانیم! اگر دیر شود، جا میگذاریم...
خیلی چیزها را... اعتمادمان را...
و فراموشمان میشود خیلی چیزها را... گذشتن و بخشیدن را...
آنقدر کوچک میشویم که بزرگ شدن را فراموش میکنیم و قید خیلی چیزها را میزنیم... قید قد کشیدن را...
maryamn75
نمیدانستم رسیدن جادهی امن میخواهد!
چشم بسته با عصایشان راه میرفتم، نمیدانستم اعتماد عصای دست نمیشود اگر چشم بسته راه بروی!
همین شد که همیشه وسط راه ماندم
و حالا کلی کار نیمه تمام دارم...
maryamn75
بعید نیست ندیدن چشمهای تو...
در شهری که خبری از سحر و جادو نیست...
باید قدری تو را معمولی ببینم!
maryamn75
گلها همه خاکستری شدند پدر!
قاصدک خبر آورد از پدری که رفت و دیگر نیست که نیست...
maryamn75
چند سالیست که قاپ زدید لبخندم را...
پاییز زرد زرد به درون کوچه میریزد...
باران تابستان هم به درون چشمان من!
قشنگ میشود در هوای بارانی...
کوچه آری... چشمهایم اما شبیه زندان میشود!
maryamn75
هی آدم!
یک روز صبح خوب شو!
یک روز صبح بیدار که میشوی، به هر کجا که میروی، خودت را هم بردار و ببر
یک روز صبح آیینه را ببخش و در جیبت بگذار...
با تو ام! با تو که با آیینهها قهری!
چند صباحی ست ندیدمت، سرسنگین شدهای!
با من هم؟!
PARSA
هی آدم!
یک روز صبح خوب شو!
یک روز صبح بیدار که میشوی، به هر کجا که میروی، خودت را هم بردار و ببر
یک روز صبح آیینه را ببخش و در جیبت بگذار...
با تو ام! با تو که با آیینهها قهری!
چند صباحی ست ندیدمت، سرسنگین شدهای!
با من هم؟!
PARSA
چیزی نگو!
دروغ گو کم حافظه است...
حرف که میبافی، الفبا آلزایمر میگیرد!...
مهلا
اگر هنوز هم یک قناری در شهر مانده باشد و میدانی؟!
دلم روشن است که هست...
اما به او بگو، بگو که آواز نخوان ای قناری! کسی باورش نمیشود!... اینجا گناه یکدیگر را به پای دروغ بودن مقدسات مینویسند...
مهلا
شاید میان داد و قال این آهن پارهها یا سلامهای نکردهی آقای رئیس یا چشم غرههای پیرزن بداخلاقی که تمام دنیا را سهم خودش میداند، از صندلیهای اتوبوس گرفته تا صف شلوغ نانوایی...
یا میان جوابهای ندادهی کارمندهای بیحوصله یا وقت نداریمهای خانم منشی جناب دکتر!
یا تشکرهای نکردهی همانها که از دماغ فیل افتادهاند...
یا میان احوال پرسیهای رفع تکلیفی آقا یا خانم فامیل...
و حتی خداحافظیهای نکردهی بعضیها یا ماندنهای آزار دهندهی باز هم
بعضیها! که به خیالشان با همه بله ولی با آنها نه!
یا میان خاله زنک بازی و غیبتهای خانم یا اتفاقاً آقای به اصطلاح دوست و همکار و فامیل و همسایه و آشنای با معرفت!
یا میان زورگوییهای از ما بهتران،
دلم هوای پختن یک کیک خوشمزه کند!
که با یک فنجان چای به تمامشان کج دهنی کنم!
دنیا باید برود تا فصل چیدن شکلاتها وگردوها و موزها و توت فرنگیها...
مهلا
حجم
۴۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۷۵ صفحه
حجم
۴۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۷۵ صفحه
قیمت:
رایگان