هرگز جُز برای خود و برای آنانی که دوست میداریم، نمیلرزیم. و هنگامی که خوشبختیمان دیگر به دست آنان نیست در برابرشان چه آرام، چه آسوده، چه گستاخ میشویم!/
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
پیش از آنکه نخستین بار بر چهره او بوسه بزندچهرهاش را، اندکی دور از خود، میان دو دست نگاه داشت. دلش میخواست به اندیشهاش فرصتی بدهد تا به شتاب خود را به آن لحظه برساند، رؤیایی را که آن همه زمان پروریده بود باز شناسد و شاهد برآوردگیاش باشد، چون خویشاوندی که به جشن موفقیت کودکی که بسیار دوست میداشته است دعوت شود. یا شاید بر آن چهره دلدار که هنوز از آن او نشده بود، هنوز حتی آن را نبوسیده بود و برای واپسینبار میدید، همان نگاهی را میدوخت که در روز رفتن به سفر دلمان میخواهد با آن چشماندازی را که برای همیشه پشتسر میگذاریم از آن خود کنیم و ببریم./
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
از زمانی که عاشق شده بود، چیزها دوباره اندکی از اهمیت و شیرینی گذشتهها را بازیافته بودند، اما فقط همان چیزهایی که پرتو خاطره معشوقه بر آنها میتابید./
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
از زمانی که عاشق شده بود، چیزها دوباره اندکی از اهمیت و شیرینی گذشتهها را بازیافته بودند، اما فقط همان چیزهایی که پرتو خاطره معشوقه بر آنها میتابید./
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
وقتی کسی را دوست داریم دیگر هیچکس را دوست نداریم./
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹