خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستارهای نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف مینشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشیام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانهای نکشیدم دلم گرفت
Melika
من بی تو نیستم، تو بی من چه میکنی؟
بیصبحای ستارهٔ روشن چه میکنی؟
شب را به خوابدیدن تو روز میکنم
با روزهای تلخ ندیدن چه میکنی؟
این شهر بی تو چند خیابان و خانه است
تو بین سنگ و آجر و آهن چه میکنی؟
گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد
میپوشمش هنوز، تو بر تن چه میکنی؟
من شعله شعله دیدهامای آتش درون
با خوشه خوشه خوشهٔ خرمن چه میکنی!
پرسیدهای که با تو چه کردم هزار بار
یک بار هم بپرس تو با من چه میکنی؟!
Melika
مانده بودم بدون او تنها، دوستش داشتم، چه میکردم؟
از میان همه فقط او را دوستش داشتم، چه میکردم؟
من در آن چشمهای بی رویا، چشمهای پر از غم ِ تنها
خوانده بودم که میرود اما دوستش داشتم، چه میکردم؟
رفته بود و نرفته بودم تا شاید از راه رفته برگردد
Melika