بریدههایی از کتاب نور به این پنجره خواهد تابید
۴٫۶
(۱۲)
آسمان داشت رو به تاریکی میرفت. صاحب موبایل فروشی همانطور که لامپهای مغازه را روشن میکرد گفت:
-به خدا اینم زیر سر خودشونه. سر مردم رو گرم کردن به خورشیدگرفتگی که گرونی یادشون بره!
سیّد جواد
گاهی میزند به سرم. میگویم کاش هرگز او را به دنیا نیاورده بودم تا وقتش که رسید، با خیال راحت بمیرم و نگران تنها ماندنش نباشم.
سیّد جواد
سگ سفید کوچکی بود با خالخالهای سیاه. فیروز اسمش را گذاشته بود الیزابت، هم نام ملکه بریتانیا! اما لیزی صدایش میزد. میگفت: «دست خودت نیست، بهزودی عاشقش میشی!» و فریال پوزخند میزد که: «ترجیح میدم عاشق یه انسان بشم!»
سیّد جواد
چمدانم را نگاه میکنم که هنوز زیپش را نبستهام. به قول راحیل، کوچکتر از آن است که مال یک مسافرِ خارج از کشور باشد. آنهم مسافری که دیگر قصد برگشتن ندارد. چیزی برای بردن ندارم. مگر توی این خرابشده میگذارند آدم چیزی برای خودش داشته باشد!؟
ساکت
چند سالی رفته بود کلاس نقاشی و یاد گرفته بود چهارتا خط کجوکوله بکشه. هرکس هم ازش ایراد میگرفت که اینا چیان کشیدی فوری جواب میداد شماها از هنر مدرن سر در نمیارین. یه بار یه کارت صد آفرین برای دانش آموزان مدرسهای که زنداییام مدیرش بود، طراحی کرده بود که به گفته زنداییام همه معلمها گفته بودن شبیه نقاشیهایی شده که فیلها با خرطومشون کشیدن و حاضر نشده بودن اونا رو به دانش آموزانشون هدیه بدن!
ساکت
کاش میشد آدم خودش را جا بگذارد!
ساکت
دختری دارد توی بغل زن مسنی زار میزند. صدای گریهاش کل سالن را برداشته. نگاهش میکنم. دلم میخواهد بگویم به قول راحیل: «اگه میخوای بری، برو دیگه. این ادا اصولا چیه در میاری؟!» مردی از پشت سرم میگوید: «هرجای دنیا هم که بری خودت رو همراهت داری. پس فکر نکن جای دیگه باشی اوضاع برات گلوبلبل میشه!»
ساکت
سرم را فرومیکنم توی موهای فرفریاش که بوی اسطوخدوس میدهد و دستهایم را دور کمرش محکمتر میکنم. چشمهایم میسوزد. مامان میزند زیر گریه. اتفاقی که نباید میافتاد، میافتد. همهمان گریه میکنیم. جگرم حال میآید. به این میگویند یک خداحافظی جانانه!
ساکت
اصلاً انگار منِ کوتوله سفید ماستیِ چاقالو را از پرورشگاه آوردهاند! یاد حرف بابا خدابیامرز میافتم که یکبار وقتی نوجوان بودم گفت: «واقعاً فکر کردی ما اگه میخواستیم از پرورشگاه بچه بیاریم، تو رو انتخاب میکردیم!؟»
ساکت
شوهرخالهام که هنوز همون موبایل ۳۳۱۰ عهدبوقی پونزده سال پیشش رو داشت. از اون آدمایی بود که هنوز اعیاد رو با پیامک تبریک میگفت! معتقد بود گوشی هوشمند مث مواد مخدر هست و آدم رو از زندگی میاندازه. حالا روی چه حسابی رفته بود دو و نیم میلیون تومان داده بود مواد مخدر خریده بود و داده بود دست دختر شونزده سالهاش اللهاعلم!
ساکت
تنها موفقیت چشمگیری که سپیده تا اون روز توی زندگیش کسب کرده بود این بود که یه بار تونسته بود توی بازی «مجلس ساکت بود، ناگهان خری آمد و گفت...» اول بشه!
ساکت
مژده خواهر بزرگترمان که همچنان از دایی خوشش نمیآمد و رفتوآمدی با او نداشت، علاوه بر اینکه ماها را به کفتارهایی تشبیه میکرد که پای جنازه نیمهجان شیری به انتظار مرگش نشستهایم، میگفت دایی عباس حتی اگر سندهای تمام املاکش را توی سینی دودستی تقدیمش کند، همهشان را میریزد توی فاضلاب!
ساکت
دلش میخواست یک اتاق با هزارتا مونیتور داشت که میتوانست کوچکترین حرکتهای همه همسایهها را زیر نظر داشته باشد.
ساکت
حجم
۱۰۸٫۵ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
حجم
۱۰۸٫۵ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
قیمت:
۳۸,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد