تا به حال در عمرش چنین فداکاری عمیقی ندیده بود. حتی تصورش را هم نکرده بود که چنین چیزی وجود داشته باشد.
zohreh
یاسکو میل شدیدی به فرار پیدا کرد؛ دلش میخواست با تمام سرعت بدود و خودش را از آنجا دور کند. ولی جاذبهٔ عجیبی او را سر جایش نگه داشت. کنجکاو شده بود حرفهای او را بشنود.
zohreh
مگه دانشمندها نباید در مقابل اثباتهای منطقی، شکوتردیدهاشون رو مسکوت بذارن؟
zohreh
«خیلیها تصور نمیکنن کسی که تازه دیدنش قصد کشتنشون رو داشته باشه.»
zohreh
آیا تحقیق درستیِ نتایج یه نفر دیگه به آسونیِ اینکه خودت مسئله رو حل کنی هست یا نه؟
zohreh
وقتی یه آماتور سعی میکنه چیزی رو مخفی کنه، هرچی استتارش رو پیچیدهتر کنه، گور عمیقتری برای خودش میکَنه. ولی در مورد نابغهها اینطور نیست. نابغه یه کار خیلی سادهتر میکنه، ولی کاری که یه آدم عادی به خواب هم نمیبینه، آخرین چیزی که به فکر یه آدم عادی میرسه. و از همین سادگی، پیچیدگی گستردهای به وجود میاد.
zohreh
با این دید محدود پژوهشگر نمیشی. مفروضاتت بدترین دشمنتن. اگه زیادی به مفروضاتت اعتماد کنی چیزی رو که درست جلوی روته نمیبینی.
zohreh
نگاه کارآگاه نافذ و قوی بود ـ نگاه کسی که از ته دل معتقد است وقتی مظنونی حقیقت را نمیگوید، از چشمانش معلوم میشود.
zohreh
امتحان گرفتن از شاگردها فقط برای گرفتن نمره هیچ ربطی به معنای حقیقی ریاضیات نداشت. هیچ معنا و ارزشی نداشت. ریاضی نبود. حتی آموزش هم نبود.
zohreh
چندی پیش، به این نتیجهٔ غمانگیز رسیده بود که زندگیاش مفهوم خود را از دست داده است. پیش خودش استدلال کرده بود که تنها استعدادش در ریاضی است ولی با این حال در همان مسیر هم نمیتواند پیشرفتی بکند، هستیاش چه ارزشی دارد؟ هر روز به مرگ اندیشیده و احساس کرده بود اگر بمیرد، هیچکس برایش ناراحت نمیشود. شک داشت که حتی کسی متوجه شود.
zohreh