صافت: «هر جا که مُردم، حالا هر جا که میخواد باشه، همونجا یک گودال بکنن منو بندازن توش... یا اینکه بسوزوننم یا اینکه بندازنم تو دریا، چه میدونم...»
پدربزرگ: «مگه میشه؟ وقتی آدم به مرگ نزدیک میشه شروع میکنه به فکر کردن. از لحاظ روحی هم آماده میشه. وگرنه غیرقابل تحمله، باید باور داشت. در ضمن، زن عموت راست میگه. ما رو این خاک به دنیا اومدیم، بزرگ شدیم، همه جور حیوون و گیاه و پرندهش رو میشناسیم. اونام انگار ما رو میشناسن... تغییر فصلها، گرم شدن آبوهوا، طوفانهاش رو میشناسیم. روی این خاک قوموخویشهامون زندگی میکنند، زیرش هم مردههاموناند. آدم تو غربت میخشکه. به هرجا و به هرکی نگاه کنه غریبهاس.»
Hrays