بریدههایی از کتاب آتش بدون دود (جلد هفتم از مجموعه هفت جلدی)
۴٫۵
(۱۱)
عناصر رؤیاساز، مرتّباً میروند و دوروبَرَت را خلوت و خلوتتر میکنند تا زمانی که نوبت به خود تو میرسد که بهعنوان یک عنصر رؤیاساز، راهت را بکشی و بروی و رؤیاهای خوش دیگران را خراب کنی. نه؟
- بله مادر!
- و همین است که انسان، بهتدریج، کمرؤیا میشود، و آنگاه، عاقبت، بیرؤیا. گمان میکنم این، هیچ خوب نباشد که انسان، آنقدر دوام بیاورد که بیرؤیا بماند. مرگِ بههنگام یعنی مرگی پر از حسرت و رؤیا و آرزو. بیرؤیا مردن، یعنی تنهایتنها مردن.
درّین
من، بهطور ذهنی، با او زندگی کردهام. زندگی حیوانی را نمیگویم البتّه. دست در دستش راه رفتهام، بحث کردهام و کوله کشیدهام. در کنارش اسلحه برداشتهام و جنگیدهام. ما را در کنار هم به خاک سپردهاند. حال دیگر حلال دیگران نیست، محرم دیگران هم.
درّین
زیبایی آیناز، مسألهٔ من نیست. این ملاحت اوست که به زانو درمیآورد.
- شما را، یا خیلیها را؟
- عاشق، فراوان دارد؛ عاشق دلدار امّا گمان میکنم فقط مرا داشتهباشد.
- میداند که عاشق فراوان دارد؟
- گمان نمیکنم. علّتش شاید این باشد که چشم از زمین و کتاب برنمیدارد، و در یک بایاتی آمده: "برق عشق، در چشم است."
درّین
از عشق سخن باید گفت
همیشه از عشق سخن باید گفت
حتّی اگر عاشق نیستی هم از عشق سخن بگو
تا دهانت به شیرینترین شربتهای معطّر جهان شیرین شود
تا خانهٔ تاریکِ قلبت، به چراغی که به مهمانی آوردهیی، روشن شود
تا کدورت از روحت - همچو ابلیس از نام خدا- بگریزد…
عطا ملکی
اجزای تاریخ را لحظههای بسیار کوتاه میسازند؛ لحظههایی که حادثهیی میبایست اتّفاق بیفتد و به دلیلی یا به تصادفی، اتّفاق نمیافتد؛ لحظههایی که نمیبایست اتّفاقی بیفتد، و به دلیلی یا به تصادفی، آن اتّفاقی که نمیبایست بیفتد، میافتد. با وجود این، و با اینکه تصادف و اتّفاق و لحظههای خاص، نقشی اساسی در ساخت اجزای تاریخ دارند، درکل، این ارادهٔ ملّتهاست که تاریخ را میسازد. درواقع، اجزاء، در حکم کلماتاند، و این ارادهٔ ملّتهاست که به مدد کلمات، نابترین جملهها را مینویسد…
صــاد
خدای من هم هیچ انتظار و توقّعی از انسان ندارد. خدای من، خدای منتظرِ دربند توقّعات نیست. خدای من، فقط دوست ندارد که انسان، در بیتکیهگاهی خویش، معلّق باشد؛ چراکه خدای من میداند که انسان بیتکیهگاه، تکیهگاه بالقوّهاش شیطان است و اندیشههای شیطانی؛ میداند که تنها و بیابزارِ پریدن به هوا رفتن، سقوط را در رکاب خود دارد؛ و خدای من دوست ندارد که انسان را ساقط و مستأصل ببیند. همین و همین.
صــاد
یا به این میدان نیا، یا تمام بیا! جنگ کاهلانه، همیشه به سود دشمن است. "کجدار و مریز"، حرف مُفتِمُفت است. بادیهیی که کجش داشتهیی و نمیریزد، درواقع، چیزی در آن نیست که بریزد. بادیه که لبالب شد، یک ذرّه هم نمیتوان کجش کرد. هیچ موجودی در جهان، نفرتانگیزتر از عاشق نیمبَند نیست." و آلنی، دلافسرده، زیر لب زمزمه میکرد: بله…صائب، قبل از من گفتهاست: "دیوانهیی که میرَمَد از سنگ کودکان. بیرون کُنَش ز شهر، که کاملعیار نیست…"
صــاد
بگوییم: خدایا!
حقّ است که تنها به این دلیل که انسان را از نعمت خونگریستن برخوردار کردی، تو را بنامیم، بستاییم، بپرستیم…
زاهد افتادهٔ درگاه تو باشیم.
صوفی محتاج دریای محبّت تو باشیم.
خداوندا!
هرگز نمیپرسیم چرا عذاب را به آن حد رساندی که به هایهای گریه محتاجمان کنی. نمیپرسیم. فقط سپاس میگوییم که از پی هر عذاب، توان و رخصت گریستنمان دادی.
•Pinaar•
"محبوب من مارال!
آه اگر این گریستن نبود، این اشکریختن، زارزدن، سراسر گونهها را به غمبارِشِ قطرهها سپردن نبود، حالیا سالیان سال بود که اثری از انسان بر جای نماندهبود، و انسان، گرگ هاری شدهبود، دَدی، خونخوارهیی، وحشیِ مستبدّی، و انسان بازگشتهبود به عصر توحّش نخستین، عصر عقرب، عصر خشکسالی روح.
•Pinaar•
تو و همسرت، بسیار خوبید آلنی، بسیار خوب! در این هیچ شکّی نیست. خدای من هم هیچ انتظار و توقّعی از انسان ندارد. خدای من، خدای منتظرِ دربند توقّعات نیست. خدای من، فقط دوست ندارد که انسان، در بیتکیهگاهی خویش، معلّق باشد؛ چراکه خدای من میداند که انسان بیتکیهگاه، تکیهگاه بالقوّهاش شیطان است و اندیشههای شیطانی؛ میداند که تنها و بیابزارِ پریدن به هوا رفتن، سقوط را در رکاب خود دارد؛ و خدای من دوست ندارد که انسان را ساقط و مستأصل ببیند. همین و همین. دلِ خدای من برای همچو انسانی که از اختیارات خود، در خط ازمیانبرداشتن تکیهگاهی معنوی و بیمنّت استفاده کردهاست، میسوزد.
•Pinaar•
تمامشدن، مسألهیی نیست
چگونه تمامشدن، مسألهٔ ماست.
•Pinaar•
"سالی که نکوست، از بهارش پیداست. ماستی که تُرش است از تغارش پیداست".
داریوش اعتماد
- هر انسانی، در هر چیز که بخواهد، نابغه است. نخواستهیید که کسی باشید.
داریوش اعتماد
- بله مارالی؟ یک هفته مرخصی؟ شمال؟ جنوب؟ آذربایجان؟ یا کَن، نیس، ساحلعاج، مادرید… فقط یک هفته. نه؟
- نه آلنی! نه! حرفم را، همهٔ حرفهایم را، دردم را و همهٔ دردهایم را، خلاصه میکنم: بازی، بس است آلنی! بازی بس است! بهترین دوستانمان را یکیک میکشند. فردا نوبت ماست، و هنوز، جدّاً، هیچ کاری نکردهییم آلنی! من، در زندان، فرصت بیکرانهیی برای فکرکردن به دست آوردم. آلنی! اینطور هیچ خاصیتی ندارد. به یُلماز فکر کن! چهقدر درست کارش را کرد و رفت. ما، من و تو، او را ساختیم و راه انداختیم؛ امّا او کار را، بسیار جدّی گرفت؛ بسیار جدّیتر از ما. آلنی! بازی بس است! کاری بکن - پیش از آن کَز تو نیاید هیچ کار.
- اطاعت، مارال! اطاعت! از هم امروز آغاز میکنم.
saqqa
حجم
۳۱۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۲۰ صفحه
حجم
۳۱۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۲۰ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان