بریدههایی از کتاب آتش بدون دود (جلد هفتم از مجموعه هفت جلدی)
۴٫۵
(۱۱)
اگر این سرریزِ حوض بلورین اندوه نبود، انسان، هرگز انسان نمیشد، شاعر نمیشد، نقّاش نمیشد، نمیرقصید، نمیخندید، نمیپرید، نمیدید…
•Pinaar•
از عشق سخن باید گفت
همیشه از عشق سخن باید گفت
حتّی اگر عاشق نیستی هم از عشق سخن بگو
تا دهانت به شیرینترین شربتهای معطّر جهان شیرین شود
تا خانهٔ تاریکِ قلبت، به چراغی که به مهمانی آوردهیی، روشن شود
تا کدورت از روحت - همچو ابلیس از نام خدا- بگریزد…
عطا ملکی
تا تن طاهر نباشد، روح به طهارت نخواهدرسید. تا جسم انسان آلوده است، جهانی منزّه نخواهیمداشت.
•° زهــــرا °•
کاری کثیفتر از فریاد آزادیخواهی کشیدن زیر سایهٔ نظامهایی که آزادی ما را نابود کردهاند وجود ندارد.
•° زهــــرا °•
عزیز من!
عشق را قبله نکردی تا پرواز را یاد بگیری
•Pinaar•
فحشا، مسألهٔ زمان ما و جهان ماست. تا تن طاهر نباشد، روح به طهارت نخواهدرسید. تا جسم انسان آلوده است، جهانی منزّه نخواهیمداشت. به خوشبختی راستین ژرف، تنها در پناه طهارت میتوان رسید.
سحر
جوان! ناامیدی، علیالاصول، یک مرض فردی و شخصیست، نه یک بیماری گروهی و اجتماعی. من این را بارهاوبارها گفتهام، شکافتهام و اثبات کردهام: ما، در تمام طول تاریخ حیات بشر، حتّی برای نمونه هم، ملّتی را سراغ نداریم که گرفتار ناامیدی و سرخوردگی شدهباشد. هیچ. هیچ. افراد؟ چرا… ناامید میشوند و در ناامیدی میمیرند. برخی طبقات و اَقشار فاسدِ روبهفنایِ آفتزده هم همینطور؛ امّا ملّتها؟ اُمّتها؟ مردم و جوامع تاریخی؟ هرگز. هرگز.
سحر
اسبهای خسته را هرگز به تاختن وادار مکن چراکه آنها فقط به سوی مرگ خواهندتاخت.
از سخنان یک مربّی اسب در صحرا
Narjes
مارالی! کمر غمت را بشکن!
مارال لبخند زد: دیگر چیزی برایم نمیماند، آلنیاوجا!
- مرا هیچ بهحساب نمیآوری، مارالی؟
- تو عصارهٔ غمی، عزیز من آلنی!
درّین
انسان، فقط در رؤیاست که به جمیع آرزوهایش، به همان شکلی که میخواهد، میرسد - بیدغدغهٔ شکست و حذف و ناکامیهای متّصل به کام. این، نقش رؤیاست و تعریفِ رؤیا.
درّین
"او تو را از کنار گلّهٔ لجبازیهای شیرینت دزدید
و بر اسب صبوری و استقامت خود نشاند
و به سپیدْچادرِ عشق و ایمانش بُرد
و بالای چادر را به تو پیشکش کرد
تا برای همیشه فرمانروای روح سرکش او باشی.
درّین
دلم نمیخواهد بمیرم… دروغ که فایدهیی ندارد. من هنوز یکخرده هم زندگی نکردهام.
در کتابی خواندم که تاکنون بیش از بیستهزار نوع عِطر گل را تشخیص دادهاند. راست است مادر؟
من فقط گل اسفند را بوییدهام و گلسرخ را. شاید هم نرگس، مریم، شببو، و محبوبهٔ شب را… خب کم است دیگر. نه؟
درّین
تا جایی را، بهواقع، نبینی، لمس نکنی، نشناسی، بهدرستی، با روح و مغز و احساست نشناسی، نمیتوانی عاشقش باشی، نمیتوانی غمش را بخوری، و نمیتوانی قدمی در راه نجاتش برداری.
صــاد
عاطفه، عدم تسلّط بر اعصابْ نیست، هدایت اعصاب است به جانبی که عقل را خوش نمیآید
•Pinaar•
چندی پیش، شنیدم که در یک سخنرانی سیاسی در اروپا گفتهیید: "ما بهخاطر بچّهها میجنگیم امّا نهفقط بهخاطر بچّههای طبقهٔ کارگر و دهقان یا فقط بچّههای ستمدیدگان؛ بلکه همهٔ بچّهها؛ همه بدون استثنا؛ چراکه موقعیتهای طبقاتی، موقعیتهای ارثی_خونی نیست تا از پدران و مادران، به فرزندان منتقل شود؛ و بچّهها تا زمانی که نرم و شکلپذیرند، و وضعیت طبقاتی ثابتی را در جامعه اشغال نکردهاند، متعلّق به هیچ طبقهیی نیستند." این کلام آزادمنشانهٔ شما برای ما مذهبیها که دلمان نمیخواهد دکتر آلنیاوجا آقاویلر یک مارکسی جامداندیش متحجّر باشد، واقعاً دلنشین بود.
saqqa
- از آن بزرگواری که به دلیل داشتن مقام ممتاز ملّی، مذهبی و سیاسی، موقّتاً مایل نیستم نامش را ببرم امّا کتاب را به ایشان پیشکش کردهام، به دلیل محبّتی که بارها و بارها در حقّ من و این کتاب ابراز داشتهاند، بینهایت سپاسگزارم.
saqqa
از این گذشته، جوان! یادت باشد که ناامیدی، مرضیست خاصّ دوران نوجوانی و ابتدای جوانی؛ چراکه نوجوان، طبیعتاً، فرصت کافی برای بازگشت به امید را دارد؛ فرصت بازگشت به زندگی، به نوسازی خویش، به نوسازی جامعه و به نوسازی جهان را دارد؛ امّا انسان، در سنّ بالا، در سنّ رسیدگی و پختگی، در روزگار میانسالی و پیری، دیگر فرصتی برای ناامیدشدن ندارد. ناامید بشود که چه؟ ناامید بمیرد؟ چنین کسی ناامید نیست، دیوانه است درواقع.
سحر
به مردم کوچهوبازار، به روستاییان، به کارگران و کارمندان بیاموز که بپرسند: چرا ملّتی که اینهمه ثروت دارد، باید از فقیرترین، درماندهترین و سرافکندهترین ملّتهای جهان باشد؟ چرا ملّتی که چندهزار سال پیشینهٔ فرهنگی دارد، باید در بیفرهنگی و بیدانشی دستوپا بزند؟ چرا ملّتی که در طول تاریخ، همیشه مظهر هوشمندی، طهارت، مبارزه و ایمان بوده امروز به ملّتی جاهل، ناپاک، ترسان از مبارزه و بیایمان مبدّل شدهاست؟ چرا مردم شهری ما باید راهحلّ مشکلاتشان را در باجگرفتن و دادن، نادرست و دروغگوبودن، در ریاکاری و رشوهخواری ببینند؟ چرا، چرا، چرا، چرا؟ آنوقت، هموطنان تو برمیخیزند تا ببینند چگونه میتوانند پاسخی برای این چراها پیدا کنند، و این یعنی ورود به میدان سیاست و حذف بیطرفی.
سحر
دموکراسی غربی یعنی همین: حمایت آزادانهٔ بدها از بدها. جنایتکاران با جنایتکاران دست میدهند و لبخند میزنند. دزدان، دزدان را به مجلس شورا، مجلس عوام و مجلسِ لُردها میفرستند و به ریاستجمهوری انتخاب میکنند. نه حکومتها از مردم سَرَند، نه مردم از حکومتها؛ اما در شرقِ ما، ابداً اینطور نیست. در شرق، مردم غالباً خوباند، حکومتها غالباً بد؛ به همین دلیل هم، وقتی دیده میشود که مردم، ساکت و سربهزیرند، معنیاش، نهایتاً این است که تظاهر میکنند به اینکه تسلیم شدهاند و دست از جنگیدن برداشتهاند؛ حال آنکه نشدهاند و برنداشتهاند، و همه هم این را میدانند. مردم ما هرگز از جنگیدن با حکومتهای فاسد خسته نمیشوند.
Narjes
از عشق سخن باید گفت
همیشه از عشق سخن باید گفت
حتّی اگر عاشق نیستی هم از عشق سخن بگو
تا دهانت به شیرینترین شربتهای معطّر جهان شیرین شود
تا خانهٔ تاریکِ قلبت، به چراغی که به مهمانی آوردهیی، روشن شود
تا کدورت از روحت - همچو ابلیس از نام خدا- بگریزد…
درّین
حجم
۳۱۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۲۰ صفحه
حجم
۳۱۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۲۰ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان