بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب فرزند سیمرغ | طاقچه
تصویر جلد کتاب فرزند سیمرغ

بریده‌هایی از کتاب فرزند سیمرغ

نویسنده:آتوسا صالحی
انتشارات:نشر افق
امتیاز:
۵.۰از ۵ رأی
۵٫۰
(۵)
زال است. می‌گوید: «پدر! این منم، زال، همان فرزند سپیدمو، همان پروردهٔ سیمرغ، که جز ننگ و سختی برای تو سودی نداشت.» می‌گویم: «زال! و این منم، پدرت، پهلوانی که دیگر هیچ‌کس او را به نگین انگشتر نخواهد شناخت!» دست زال را در دست می‌گیرم و انگشترم را در انگشتش می‌کنم. به چشم‌هایش می‌نگرم. زندگی خوابی است شیرین. فرزندم، سراسر آینه‌ای شده. در او خود را می‌بینم.
fuzzy
من، سیندخت، مادر رودابه‌ام؛ مادر همان دختری که پسر تو از مهرش آتشی در دل افروخته است. پس بر خاک می‌افتد: «اگر گناه از دختر من است، بی‌گناهان کابل را به آتش خشم نسوزان! اینک من، پیش روی تو ایستاده‌ام و مرا همراهی نیست. خواهی ببند، خواهی بکش!» روی برمی‌گردانم. سیندخت فریاد می‌کشد: «مرا بکش، اما چیزی بگو!» - پیمان من هنوز پابرجاست. سر می‌بازم، اما پیمانم را نخواهم شکست. مرا با مهراب جنگی نیست که از پیش به زال گفته‌ام به پیوندش با رودابه خشنودم. سیندخت برمی‌خیزد: «چگونه باور کنم؟ خبر جنگ تو، به کابل رسیده بود.» - آن فرمان منوچهر بود. و اینک بودن یا نبودن، سازش یا جنگ، همه‌چیز ݢݢݢ‌و همه‌چیز در گرو فرمان اوست. زال با نامهٔ من به سوی منوچهر تاخت. اینک به کابل برگرد و به مهراب بگو! به کابل می‌آییم، اما با پیام جنگی سخت یا خبر ݢݢݢݢ‌پیوندی خوش؟ نمی‌دانم.
fuzzy
زن پیشتر می‌آید: «ای بزرگ‌ترین پهلوانان! از جنگ کابل، دست بشوی! که اگر کسی گناهکار است، او مهراب است. بی‌گناهان کابل چه چاره کنند؟ مردمان کابل آرزوی دیدار تو را دارند. آیا سزاوار است که خون آن‌ها را بریزی؟ خدای تو و من یکی است و در جنگ ما، هیچ خشنودی برای یزدان نیست. از خشم برگرد!» - تو کیستی؟ از مهراب و رودابه چه می‌دانی؟ - همه را خواهم گفت. تنها پیمان ببند که جانم را در امان داری! - بگو و بدان که سام پهلوان است و پهلوانان را با زنان، جنگی نیست.
fuzzy
می‌خواهم پیش روم و او را در آغوش کشم. زال خود را عقب می‌کشد: «اگر به مهر آیی، دیگر نمی‌توانی شمشیر بکشی! خشمگین باش! خیال کن من دشمنم! و بدان که پیش از آن‌که پای بر خاک کابل بگذاری، باید مرا از میان برداری!» بر جا می‌نشینم و اندیشه می‌کنم: «زال، نزدیک‌تر بیا! من هم‌اکنون نامه‌ای برای منوچهر می‌نویسم؛ با او از همهٔ جنگ‌هایم می‌گویم. شاید دلش به مهر آید. تو خود این نامه را به او بده. اگر یزدان با تو یار شود، جهان به کامت می‌گردد.»
fuzzy
دلم آرام می‌گیرد. پیشتر می‌روم. می‌خواهم از زال و پیوندش با رودابه بگویم. اینک منوچهر در کنار من است. سر پیش می‌برم. می‌خواهم بگویم، که منوچهر در گوشم زمزمه می‌کند: «اما اینک زمان جنگ دیگری است. ای سام، ای تنها سردار! می‌خواهم به کابل روی و کاخ مهراب را با خاک یکسان کنی. او از نژاد ضحاک اژدهاست. و تا زنده است در دل من قراری نیست. سرش را از تن جدا کن و زمین را از خون ضحاکیان بشوی!» خیره در چشمانش می‌نگرم. فریاد می‌زند: «در فرمان من درنگ می‌کنی؟» در چشمانش می‌خوانم که همه‌چیز را می‌داند. کسی از پیوند زال و رودابه به او چیزی گفته است. یک لحظه، تنها اگر یک لحظه زودتر گفته بودم... برمی‌خیزم، اما مرا توان راه رفتن نیست. می‌گویم: «دلت را از کین مهراب پاک خواهم کرد!»
fuzzy
موبدان و ستاره‌شناسان را گرد می‌آورم: «سرانجام زال و دختر مهراب چه خواهد شد؟ پاسخ این پرسش را از ستارگان بخواهید!» چیزی در دلم می‌جوشد. چشم‌هایم را بر هم می‌گذارم و چون باز می‌کنم، موبدی را می‌بینم که خندان پیش می‌آید: «بر سام بزرگ، مژده باد! که از این دو، خورشیدی پدید می‌آید چون پیلی توانمند و چون شیری ژیان. فرزندی که همهٔ دشمنان ایران را از میان برمی‌دارد. فرزندی که در روم و هند و ایران‌زمین، نامش را بر نگین سرخ خواهند نگاشت!»
fuzzy
پیک دست پیش می‌آورد: «مرا ببخش! نمی‌توانم. این فرمان سرورم، زال است. هیچ‌کس نباید از آن آگاه شود. هیچ‌کس، جز سام بزرگ!» نامه را می‌گیرم و بی‌درنگ می‌خوانم. نه، باور نمی‌کنم. چون کوهی از یخ بر جا خشک می‌شوم. دست‌هایم می‌لرزند. خود را به تخت می‌رسانم و می‌نشینم. می‌غرّم: «چگونه ممکن است؟ او به دختر مهراب، مهراب کابلی دل باخته؟ مهراب کابلی که از نوادگان ضحاک خونریز است؟ و اینک از من می‌خواهد که به این ننگ تن در دهم؟ نه، هرگز!»
fuzzy
«تو را نزد موبدان و بزرگان می‌گذارم. آن‌ها راه و رسم جنگ را به تو می‌آموزند. زابل خانهٔ توست. کلید گنج‌هایش را به تو می‌سپارم. می‌دانم. نام تو از تمامی پهلوانان ایران‌زمین بلندتر خواهد شد.» زال همچنان که سر به زیر انداخته، آرام زمزمه می‌کند: «به من بگو پدر! چه گناهی از من سر زده که همیشه سزاوار تنهایی‌ام؟ انگار قلم سرنوشت جز این برای من ننوشته!»
fuzzy
آرام می‌گویم: «این منم، سام، پدرت!» در من به درد می‌نگرد و می‌گوید: «و من کیستم؟ فرزند تو؟» چشمانم می‌سوزد. پاسخی نمی‌دهم. دستش را پیش می‌آورد. پری در مشت دارد. می‌گوید: «می‌دانی چیست؟ پر او! او که سوار بر بالش به سوی تو آمدم؛ سیمرغ! پرنده‌ای که مرا در کوهی خشک با مهربانی زیر ݢݢݢݢ‌پر و بال گرفت. او مرا به تو سپرد. با پری از بال‌هایش که چون آتش بزنم، در دم کنارم خواهد بود. می‌بینی؟ او مرا رها نکرد! اینک من کیستم؟ فرزند سام که از او تنها جز یک نام، چیز دیگری نمی‌دانم، یا فرزند سیمرغ که مرا از مرگ باز خرید؟»
fuzzy
اگر سپیدی ننگ است، چرا از موی سپید خود شرم نمی‌کنی؟»
fuzzy
منوچهر زانو می‌زند و فریدون خود به دست خویش تاج بر سرش می‌گذارد. همهٔ سپاهیان بر خاک می‌افتند. فریدون می‌گوید: «از این پس، تو به راستی بر سرزمینت ایران، فرمان خواهی راند و گنج من تا همیشه شما را بس خواهد بود.»
fuzzy
«نهالی که از خون ایرج روییده، اینک تنومند شده و ما امروز به خونی تازه، برگ‌وبارش را خواهیم شست.»
fuzzy
فریدون لبخند می‌زند: «ولی اینک پیک رفته و از البرز نیز گذشته است. پیام من این بود: خون را تنها خون می‌شوید. من مهرشان را نپذیرفتم. و شما، برخیزید که زمان می‌گذرد. برخیزید سپهداران! برخیزید و سپاه‌تان را از پا تا به سر زره رزم بپوشانید!»
fuzzy
«زبانی که از دل فرمان نبرد، بریده باد!»
fuzzy
و باز می‌اندیشم: «گناه فریدون چه بود؟ مهر بی‌اندازه‌اش؟ او که سرزمینش را، همهٔ دارایی‌اش را، میان آنان قسمت کرد. اما نه، همه مانند هم نیستند. ایرج هم فرزند او بود. او به خاطر آنان از ایران گذشت. او شمشیر خود را شکست، تا یک برادر در آغوشش بگیرد و برادر دیگر خنجر در پشتش فرو کند. ایرج پستی آنان را تا به این اندازه باور نداشت. نه، این‌ها دروغ نیست. من خود حقیقت را از نزدیک دیده‌ام. سرزمین توران برای تور و روم برای سلم. مگر یک انسان چقدر زمین می‌خواهد؟ حرص کورشان کرده است. هنوز هم چشم‌شان پی سرزمینی است که ندارند: ایران! و چه خوب است که من در سپاه ایرانم!»
fuzzy

حجم

۱۴٫۷ مگابایت

سال انتشار

۱۳۷۶

تعداد صفحه‌ها

۵۶ صفحه

حجم

۱۴٫۷ مگابایت

سال انتشار

۱۳۷۶

تعداد صفحه‌ها

۵۶ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
۳,۰۰۰
۷۰%
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد