بریدههایی از کتاب آتش و خون
۳٫۱
(۲۲)
ویسریس از خاندان تارگرین، نخستین از نام خودش، شاه آندالها، روینارها و نخستین انسانها، لرد هفت پادشاهی و محافظ مملکت، چشمانش را بست و به خواب رفت.
او هرگز بیدار نشد. پنجاه و دو سال داشت و بیست و شش سال بر وستروس حکومت کرده بود.
سپس طوفان آغاز شد و اژدهایان به رقص درآمدند.
Ali.I
«تهدید زمانی بیشترین تأثیر را دارد که ناگفته بماند.
ali khashaveh
از آن روز تا به حال، تورن استارک به عنوان شاهی که تعظیم کرد در یادها ماند... ولی هیچ شمالیای استخوانهای سوختهٔ او را کنار ترایدنت رها نکرد و شمشیرهایی که ایگون از لرد استارک و رعایایش گرفت، درهمپیچیده، ذوبشده یا خمیده نبودند.
احسان
«حرفها باد هوایند، ولی بادی قوی قادر است بلوط قدرتمندی را واژگون کند و نجواهای دخترکان زیبا میتواند سرنوشت یک امپراطوری را تغییر دهد.»
احسان
همهٔ مردان جوان خود را نامیرا میپندارند و هرگاه جنگجوی جوانی طعم شراب پیروزی را میچشد، این گمان به یقین بدل میشود. اما اطمینان جوانی در قبال مکاری سن، اندک است.
احسان
«ما چنانیم که خدایان ما را خلق کردند؛ قوی و ضعیف، خوب و بد، بیرحم و مهربان، قهرمان و خودخواه. اگر قرار است بر مردم حکومت کنی، این را بدان.»
احسان
حتی زمانهایی که شاه بلکفایر را به زور در دستش میگذاشت. مربیان اینیس به همدیگر میگفتند که این پسر خودش را در نبرد بیآبرو نخواهد کرد، ولی هرگز هم ترانهای در وصف قدرتش سروده نخواهد شد.
احسان
در اولدویک، لودوس شاه روحانی که خودش را پسر خدای مغروقه خوانده بود، کراکنها را از اعماق دریا فراخواند تا به سطح بیایند و کشتی مهاجمان را به زیر بکشند. وقتی این اتفاق نیفتاد، لودوس ردایش را با سنگ پر کرد و به دریا رفت تا «از پدرش مشورت بگیرد». هزاران نفر هم او را دنبال کردند. اجساد بادکرده و خرچنگخوردهٔ آنها تا سالها بعد به سواحل اولدویک میآمد.
احسان
ماندرلی برای مقام لرد اعترافگیر سراغ استاد رولی رفت، جوانی که تازه از اولدتاون آمده بود و زیر نظر استاد کبیر ساندمان، مشهورترین درمانگر تاریخ وستروس، تحصیل کرده بود. استاد اعظم مانکان بود که به انتصاب رولی اصرار داشت. او به دست شاه گفت: «مردی که میداند چگونه درد را تسکین دهد، میداند چگونه آن را ایجاد کند. ولی واجب است لرد اعترافگیری داشته باشیم که شغلش را وظیفه بداند و نه لذت.»
احسان
لرد استکاسپیر عاشق شکار، لرد مریودر عاشق ضیافت و لرد گرندیسون عاشق خواب بود و هریک هم دو نایب دیگر را ابله میدانست، ولی در پایان اهمیتی هم نداشت، چون تورن ماندرلی نشان داد دست شاهی صادق و تواناست که به درستی در حقش گفته شده که بینزاکت و پرخور ولی منصف بود.
احسان
«آنها سرمست از پیروزی، بیشتر میخواستند. آنها تشنهٔ افتخارات بیشتر بودند، چون شهرتی که جوانان رؤیایش را دارند، تنها در جنگ حاصل میشود.»
احسان
وقتی کرمیت تالی عنوان کرد که استورمز اند، اولدتاون و کسترلیراک به اندازهٔ وینترفل خود استارک قوی هستند (اگر قویتر نباشند) و به راحتی سقوط نخواهند کرد (اگر اصلاً سقوط کنند) و بن بلکوود جوان نیز نظر او را تکرار کرد و گفت: «نیمی از مردانتان خواهند مرد، جناب لرد.» گرگ چشمخاکستری وینترفل پاسخ داد: «آنها همان روزی مردند که راه افتادیم، پسر.»
احسان
معما این است که لاریس استرانگ گرزپا چندین نسل دانشجویان تاریخ را آزرده است و کسی نیست که امید داشته باشیم آن را رمزگشایی کند. وفاداری اصلی او به چه کسی بود؟ او چه قصدی داشت؟ او تمام طول مدت رقص اژدهایان راه خودش را میپیمود، در این جناح یا آن جناح، ناپدید میشد و دوباره ظاهر میشد و به نحوی همیشه زنده میماند. چه مقدار از گفتههایش نیرنگ بودند و چه مقدار واقعیت؟ مردی بود که با باد موافق میراند یا وقتی به راه میافتاد میدانست به کدام سو برود؟ پرسشهای زیادی میتوانیم بکنیم، ولی هیچیک پاسخی ندارند. آخرین استرانگ رازهایش را حفظ کرد.
احسان
سماروغ میگوید برخی ترانهسرایان حتی در مستراح رفتن هم افتخار میبینند، ولی سخن از حقیقت نیازمند بلاهت است. گرچه نباید در شهامت شاهزاده تردید کنیم، اقدام او احمقانه بود.
احسان
. مانکان میگوید آنان مردانی شریف و وظیفهشناس بودند که از دستور ملکه اطاعت کردند. کاهن اوستاس میخواهد باور کنیم که قلب آنان با عشق مادری به فرزندش جریحهدار شده بود. سماروغ آنها را احمقان و نامردان مشتاق پاداش میدانست و «احمقتر از آنکه باور کنند که ممکن است بمیرند».
احسان
شاهزاده جوان گفت: «اگر تیراکسز را بکشند چه، مادر؟»
ملکه این را باور نداشت. «آنها حشرهاند. موشهایی مست و ابله و بیفکر. یکی از آنان طعم آتش اژدها را بچشد، بقیه خواهند گریخت.»
در اینجا سماروغ تلخک به سخن آمد، گفت: «شاید مست باشند، ولی مردان مست ترس را نمیشناسند. شاید ابله باشند، بله، ولی ابلهان میتوانند یک شاه را بکشند. شاید موش هم باشند، ولی هزار تا موش میتوانند خرسی را از پا دربیاورند. یکبار شاهد این اتفاق بودم، آنجا در پایینشهر.
احسان
«وقتی همسر ملکه، شاهزاده دیمون، او را از تالار به بیرون همراهی میکرد، بریدگیهایی روی پاها و کف دست چپ علیاحضرت دید. قطرات خون پشت سر او کف تالار میریخت و مردان خردمند به یکدیگر مینگریستند، ولی هیچیک جرئت گفتن حقیقت را با صدای بلند نداشتند. تخت آهنین او را رد کرده بود و روزهای تکیه زدن رینیرا بر این تخت اندک خواهد بود.»
احسان
اما نقشههای مردم برای خدایان بازیچهاند.
احسان
سماروغ در وصیت ادعا میکند: «تنها من قادر بودم قلب علیاحضرت را سبک کنم. در این ساعات تاریک، من تسلیبخش ملکه شدم، استعداد تلخکی را کنار گذاشتم تا همهٔ خرد و رفاقتم را به او قرض دهم. بدون اطلاع کسی، حالا یک تلخک بود که بر آنان حکومت میکرد؛ شاهی نامرئی در جامهٔ تلخک.»
احسان
ملکه آلیسنت روزی در دربار پرسید: «سرکریستون از شاهدخت در برابر دشمنانش دفاع میکند، ولی چه کسی از شاهدخت در برابر سر کریستون دفاع میکند؟»
احسان
حجم
۴٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۷۹۷ صفحه
حجم
۴٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۷۹۷ صفحه
قیمت:
۲۷۷,۲۰۰
۸۳,۱۶۰۷۰%
تومان