«وقتی که میشود روی درگاهی پنجره نشست و توت خورد و تماشا کرد، چرا باید راه افتاد و به جایی ناآشنا و غریب رفت؟ کجا بهتر از جایی که میشناسمش؟ که به آن عادت کردهام؟
kiana
هر روز با خودم میگویم «امروز داستانی خواهم نوشت.» اما شب، بعد از شستن ظرفهای شام خمیازه میکشم و میگویم «فردا، فردا حتماً خواهم نوشت.»
kiana
درخت چنار میگفت «اگر تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود. از زمین میشود غذا گرفت و برای آب هم به کرَم آسمان و جوی مجاور امید داشت.»
کاربر ۲۴۷۳۵۴۱
«وقتی که میشود روی درگاهی پنجره نشست و توت خورد و تماشا کرد، چرا باید راه افتاد و به جایی ناآشنا و غریب رفت؟ کجا بهتر از جایی که میشناسمش؟ که به آن عادت کردهام؟
kiana
«وقتی که میشود روی درگاهی پنجره نشست و توت خورد و تماشا کرد، چرا باید راه افتاد و به جایی ناآشنا و غریب رفت؟ کجا بهتر از جایی که میشناسمش؟ که به آن عادت کردهام؟
kiana