بریدههایی از کتاب فهرست کتاب
۳٫۳
(۲۵)
گاهی کتابها برای یه مدت کوتاه ما رو با خودشون میبرن و بعد با یه دیدگاه جدید برمیگردونن.
Azadeh_313
«خوبه آدم با مردم مهربون باشه. بهخصوص با کسایی که دوستشون داری چون هیچوقت نمیدونی اونا چه چیزهایی رو دارن پشت سر میذارن و چه احساسی دارن و بالأخره یه روز میفهمی. و اون موقع ممکنه دیگه خیلی برای جبرانکردن دیر شده باشه.
Azadeh_313
گاهی که یه کتاب خیلی خوب پیدا میکنی باید دوباره بخونیش! قسمتهایی که دوستداشتی رو دوباره از نو زندگی میکنی. یه چیزهایی که دفعهٔ قبل متوجهشون نشده بودی رو هم یاد میگیری. میگفت همین طور که خوانندهٔ کتاب تغییر میکنه، خود کتاب هم تغییر میکنه
Azadeh_313
«نگران بودم نکنه نیاز داشته باشی کسی بعد از مامان ازت مراقبت کنه؛ و دیگه برات اینقدر اعتبار قائل نشدم که فکر کنم شاید خودت بتونی از خودت مواظبت کنی و سعی کردم من خودم مواظبت باشم. یادم رفت باید همنشینت باشم. ببخشید.»
Azadeh_313
موکش صفحهٔ اول کتاب کشتن مرغ مقلد را باز کرد و کارت امانت کتاب کتابخانههای شهرداری برنت را دید که پر از تاریخهای جوهری بود. چقدر مهر! عجیب بود؛ تصور اینکه این کتاب فقط مال او نبود و مال همه بود. مال همهٔ آدمهایی بود که این کتاب را پیش از این در ساحل، در قطار یا در اتوبوس یا در پارک یا در اتاق پذیرایی خانهشان مطالعه کرده بودند.
Azadeh_313
موکش با خواندن هر صفحه بیشتر دلش میخواست وارد دنیای سته و دنور شود و نشانشان دهد که چقدر زنده و واقعی و آمادهٔ زندگیکردن هستند و تنها چیزی که مانعشان میشود آسیبهای هرروزهٔ روحی است که آنها را تنها نمیگذارد؛ و نمیگذارد گذشته را فراموش کنند.
Azadeh_313
دلش میخواست به او بگوید چقدر کتابخواندن به او کمک کرده خوب وقتش را بگذراند و کمک کرده به آدمهای دیگر نزدیک شود و حتی دلیلش برای از خواب بیدارشدن و از خانه بیرونرفتن هم کتاب است.
Azadeh_313
نِنا همیشه به خودش میبالید؛ چون به دخترهایش اجازه میداد کاری را بکنند که احساس میکنند درست است و در این دنیا برای خودشان جایگاهی خلق کنند.
Azadeh_313
و اگر داستان امیر چیزی به آلیشیا نشان داد، این بود که هرچقدر هم در گذشته بدی کرده باشی باید همهٔ تلاشت را بکنی تا خوب باشی.
Azadeh_313
میتوانست آتیکاس را از چشم اسکات ببیند؛ مردی بلندقد، قدرتمند و کسی که برای همه محترم است. یادش آمد که چطور قبلاً خودش هم دربارهٔ پدرش اینطور فکر میکرد؛ خیلی وقت پیش. عجیب است که وقتی بچگی سر میآید، دیگر مادر و پدر برایت آدمهای معمولی میشوند؛ با ترسها و نگرانیهایی مثل مال خود تو.
Azadeh_313
لوسی ادامه داد: «اینجا حالا دیگه خیلی ساکت شده. لابد بچهها دوست دارن ایکسباکس و اینها بازی کنن! بچههای من هرچی کتاب گیرشون میاومد میبلعیدن.»
یکی از بچههای لوسی آرایشگاه زده بود و دو، سه شعبه در این منطقه باز کرده بود و وضع خوبی داشت. دیگری هم حسابدار شده بود و برای یکی از مؤسسات حقوقی در شهر کار میکرد. لوسی بینهایت به آنها افتخار میکرد؛ و همیشه همهٔ این دستاوردها را از لطف این کتابخانه میدانست.
Azadeh_313
احساس میکرد داستان دارد کنترل ذهنش را از او میگیرد و او را با خودش میبرد. افکار خودش، نگرانیهایش، آن صدا، همه دارند ته ذهنش وزوز میکنند
Gisoo
«اعضای خانواده بینقص نیستن ولی ما دوستشون داریم.»
sety seyfi
ملاقات اتفاقی ممکن بود از یک خرید کوتاه دهدقیقهای معاشرتی یکساعته بسازد.
n re
«داستانها عجیبن. مثل تماشاکردن زندگی یه نفر دیگه. انگار نباید ببینی. داری فضولی میکنی!»
Azadeh_313
اینجور که توی این سن تازه دارم کتابخوندن رو شروع میکنم، احساس میکنم مسخرهست.»
«برای شروع داستانخوندن هیچوقت دیر نیست.»
Azadeh_313
اگر اسکات و جِم میتونستن ببینن بودن بهجای همسایهٔ پیرشون، بوردلی، چه حسی داره شاید اونها هم باهاش مهربونتر میشدن. آدم مهربونی بود... شاید فقط تنها بود. مردم اصولاً همیشه نمیتونن آدمهای تنها رو درک کنن
Azadeh_313
حجم
۳۶۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
حجم
۳۶۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
قیمت:
۷۸,۰۰۰
۲۳,۴۰۰۷۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد