گفتم: احمد، مثل اسیری، شهر به شهر چرخیدم و دنبالت دویدم. نُه روز انتظار کشیدم! خسته شدم! دلم برات تنگ شده! اینهمه من رو دواندی، بس نیست؟!
Pasdar_113
_ نه. یه سؤال دارم و دوست دارم راست و حسینی جوابم رو بدی. اگه یه روزی من برگشتم، دیدی صورتم سوخته و زشت شدهام، باز هم پام میمونی؟ باز هم دوستم داری؟
خندیدم و گفتم: بابا، تو برگرد! من سوختهاتام و دوستت دارم!
Pasdar_113
گفتم: خداحافظ، عزیزم! خداحافظ، استاد خوبیها و مهربانیهای پنهانی!
Pasdar_113
اولین اعزام احمد، ماه رمضان بود، و آخرین مأموریتش هم در ماه رمضان.
Pasdar_113
هم شاهرگش قطع شده بود و هم مثل مادر سادات، پهلویش شکافت و سینهاش سوخت و صورتش از آتش نیلی شد.
Pasdar_113
بهشت معصومه، قطعهٔ ۳۱
Pasdar_113
خوش به حالت که با شهادت رفتی! قول بده... قول بده دعا کنی من هم شهید بشم!
Pasdar_113
یادته بهت گفته بودم تو شهیدشدنی نیستی؛ اما هر روز منتظر شهادتت بودم.
Pasdar_113
نه که ناراحت شهید شدنش باشم؛ نه! فقط دوست داشتم یک بار دیگر او را سر پا ببینم.
Pasdar_113
میکروفن را از دست سخنران قاپید و شروع کرد به مداحی. همه دم گرفته بودن «بیبی، زینب... بیبی، زینب»، حسن اشتباهی خوند «بیبی، حیدر... بیبی، حیدر». صدای خندهٔ بچهها بلند شد.
Pasdar_113
_ مدافع حضرت زینب، حضرت عباسه. ما که کاری نمیکنیم!
Pasdar_113
اگر حضرت آقا سخنرانی داشت، پای تلویزیون میخ میشد. حسرت میخورد و میگفت: ما باید قدر رهبرمان را بیشتر بدانیم. خارجیها، آقا را بهتر میشناسند تا مردم خودمان. باید برای شناختن رهبرمان بشینیم پای صحبت خارجیها تا بدانیم چه گوهری داریم.
#دور_از_ذهن
احمد، همان روز اول خرید، خیالم را آسوده کرد که اصلاً نگاهم به قیمتها نباشد و هر چه را که دلم میخواهد، انتخاب کنم. گفت: دلم نمیخواد چیزی تو دلت بمونه. جشن عروسی، یه دفعه است. رزقش رو هم خدا میرسونه!
کاربر ۲۲۴۰۵۴۳