بریدههایی از کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول)
۴٫۰
(۱۷۸۵)
این، تجربهی تازهیی بود. و همین متزلزلم کرده بود، و منگ، و مبهوت…
کاربر ۱۵۸۶۹۷۸
من مطلقاً «سوپرمن» و «نجیبزاده» نبودم
کاربر ۱۵۸۶۹۷۸
امّا ما میکوشیدیم که خسته نشویم. و همین کوشش دائمی، خسته و خستهترمان میکرد.
کاربر ۱۵۸۶۹۷۸
من، در حقیقت، بیمار گذشتههایم بودم و به همین دلیل میترسیدم که در پشت شادی هدیهدادن، چیزی تحقیرآمیز وجود داشته باشد،
کاربر ۱۵۸۶۹۷۸
هر سازِش، یک عامل سقوطدهنده است؛ حالا چه مقدار باعث سقوط میشود مربوط است به نوع سازِش. و منظور من از «سازِش» ، فداکردن یک «باور» و «اعتقاد» است در زمانی که هنوز به صحّت آن باور و اعتقاد، ایمانداریم.
کاربر ۱۵۸۶۹۷۸
امّا… آدم کلّهشقِّ مغرور، آدمیست که به خاطر هدفی، ایمانی، اعتقادی، باوری… حاضر است به راحتی تمام زندگی و «خود» ش را فدا کند.
کاربر ۱۵۸۶۹۷۸
«اتّفاقاً همین جور خوب است. این روش خود من است. بزن و در رو! به هر دری که میشود بزن. یا میشود یا نمیشود. نشد به جهنّم. ما که نمیتوانیم از گرسنگی بمیریم. من، اتّفاقاً آنقدر از کار شما دو تا __ یعنی فرارتان __ خوشم آمد که نمیدانید. چقدر لذّت بردم. از آن وقت تا حالا، هر گاه که یادم میافتد قاهقاه میخندم. میگفتم: اینها راه و رسم زندگی را بلدند. حتماً به جایی میرسند. بیله دیگ بیله چغندر. ما که نمیتوانیم استثنا باشیم…»
کاربر ۱۵۸۶۹۷۸
اگر «انتخاب» مطرح باشد تازه از این لحظه شروع میشود، لحظهیی که انسان حس میکند آنچه باید باشد و میتوانسته باشد، نشده است؛
MeMo
«قلب، خاک خوبی دارد.
در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس میدهد.
اگر ذرّهیی نفرت کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد.
و اگر دانهیی از محبّت نشاندی،
خرمنها بر خواهی داشت…»
artemis
ما، بدون زنان خوب، مردان کوچکیم.
امروز
زندگی، مِلکِ وقف است دوست من! تو، حق نداری روی آن فساد کُنی و به تباهیاش بِکِشی، یا بگذاری که دیگران روی آن فساد کنند.
حق نداری بایر و برهنه و خلوت و بیخاصیتش نگه داری یا بگذاری که دیگران نگهش دارند. حق نداری بر آن ستم کنی و ستم را، روی آن، بر تن و روح خویش، خاموش و سر به زیر، بپذیری.
حق نداری در برابر مَظالمی که دیگران روی آن انجام میدهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگرِ ناتوانِ مظلومِ بیپناه بنُمایی. حق نداری به بازیاش بگیری، لکّهدار و لجنْمالش کُنی، آلوده و بیحُرمتش کنی، یا دورش بیندازی.
حق نداری در آن، چیزی که به زیانِ دردمندان و ستمدیدگان باشد بکاری، برویانی، و بار آوری.
کاربر ۱۴۴۲۲۲۲
به گمان من مدرسهیی که با پول دزدی بنا شود، حقّالسّکوتی است که دزد به جامعهاش میدهد __ فقط به این امید که راه دزدیهای آیندهاش بسته نشود. پیراهنی که با پول رشوه و باج بر تن بچّهی برهنه و یتیمی پوشانده شود، حقّالسّکوتیست که انسان به خداوند خود میدهد تا اگر __ خدای نکرده __ بهشت و جهنمی وجود داشت، یک دفتر تمام سیاه پیش روی قاضی القضّات بارگاه الهی نگذارند و نگویند: «این بیآبرو، با آن همه ثروت، حتّی پیراهنی بر تن یتیمی نکرده است.»
کاپتا
«یعنی چه» یعنی چه عزیز من؟ خب پول میخواهند دیگر.
__ یعنی باج؟
__ نه عزیزم، نه عمرم، نه جانم… این کلمه را به کلّی فراموش کن. اسمش باج نیست؛ حقّ واسطگی و حقّ کاریابی و اینجور چیزهاست.
کاپتا
«ما، بدونِ زنانِ خوب، مردان کوچکیم…»
lucifer
«قلب، خاک خوبی دارد.
در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس میدهد.
اگر ذرّهیی نفرت کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد.
و اگر دانهیی از محبّت نشاندی،
خرمنها بر خواهی داشت…»
کاپتا
ما، قبل از هر چیز، به یک رستاخیز اخلاقی نیازمندیم. فقط همین.
اگر به راستی همه چیز باید دگرگون شود، یک دگرگونی اخلاقی و معنوی مقدّم بر همه چیز است.
کاپتا
در همان شبهای عظیم صحرا بود که دانستم ایران را سخت و بیحساب دوست داشتن، محکومیّت من است؛ همه جای ایران و همیشهی ایران را.
کاپتا
ثروت از پوست موز خطرناکتر است. همچو زمینت میزند که هزار جا شکسته بر میخیزی؛ تازه اگر بتوانی برخیزی.
نوید هارت
من، هر جا که بمانم، مثل آب راکد میگندم. باید مسافر بود و همیشه در راه بود. هیچ شهری آخرین شهر نیست و هیچ چشمهیی آخرین چشمه نیست. دلبستن به یک آبادی کوچک یا بزرگ، ندیدهگرفتن جمع آبادیهاست. من مرد راه و سفرم، ولگرد و کولهبار بر دوش.
نوید هارت
گفتم: «یک لحظهی غافلگیرکننده بود. درماندم.»
گفت: «ارزش آدمها را همین لحظههای غافلگیرکننده آشکار میکند.»
نوید هارت
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان