بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گردان قاطرچی ها | صفحه ۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب گردان قاطرچی ها

بریده‌هایی از کتاب گردان قاطرچی ها

امتیاز:
۴.۳از ۲۱۹۵ رأی
۴٫۳
(۲۱۹۵)
دکتر اول چند ضربه به پیشانی یوسف زد و گفت: «خیلی عجیبه، همکار محترم لطفاً دقت بفرمایید، دوتا ترکش این قسمت، درست بالای ابروی سمت راست‌رو شکافته و درست نزدیک قسمت چشایی مغز فرورفته، مجبور شدیم این قسمت پیشانی‌رو برداشته و به جاش پروتز بگذاریم. اگر با انگشت فشار بدید جای انگشتتون می‌مونه؛ اما نکته جالب این‌جاست که اصلاً قدرت چشایی بیمار از بین نرفته، مزه هر نوع غذایی رو به خوبی درک می‌کنه. حتی فرق فلفل قرمز هندی و فلفل سبز همدانی‌رو درست تشخیص می‌ده. این خیلی تکان‌دهنده‌اس!»
یا فاطمه زهرا (س)
آخر سر حاج‌آقا کم آورده بود. افتاد به خواهش و تمنا که تو رو به مقدسات قسم بی‌خیال ما بشو و بذار سرمون تو کار خودمون باشه؛ اما سیاوش با پررویی گفت: «حاج‌آقا مگه حضرت امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبیند؟ خُب منم هواتون‌رو دارم که آسیبی نبینید!» حاج‌آقا رسماً کم آورده بود و چیزی نمانده بود زار بزند. با صدای لرزان گفت: «برادرجان، قربونش برم امام خمینی فرموده پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تورو جدّت بذار این چند روزه تا شهادت‌رو مثل آدمیزاد سر کنیم.»
یا فاطمه زهرا (س)
مگه گوشت قاطر حرومه؟ کربلایی به سیاوش که سئوال پرسیده بود، گفت: «تا اون‌جایی که من می‌دونم گوشت اسب و الاغ مکروهه، قاطرو نمی‌دونم.» علی گفت: «عرض کنم که طبق معادله، منفی در منفی می‌شه مثبت، قاطر بچه اسب و الاغه، پس دوتا مکروه یعنی حلال!» سیاوش گفت: «بفرما، فتوای جدید، حاج‌آقا رساله‌تون کی چاپ می‌شه مستفیض بشیم؟»
پسری که زنده ماند
سیاوش با پررویی گفت: «حاج‌آقا مگه حضرت امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبیند؟ خُب منم هواتون‌رو دارم که آسیبی نبینید!» حاج‌آقا رسماً کم آورده بود و چیزی نمانده بود زار بزند. با صدای لرزان گفت: «برادرجان، قربونش برم امام خمینی فرموده پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تورو جدّت بذار این چند روزه تا شهادت‌رو مثل آدمیزاد سر کنیم.» اما سیاوش انگار نه انگار، بلایی نمانده بود که سر آن سید غریب نیاورده باشد.
کاربر ۸۴۸۷۰۸
شانس آورد که چند لحظه‌ی قبل پهلوون سرگین انداخته بود و صورتش درست در آن ماده گرم و گنده فرو آمد و دهان و دماغش خرد نشد! اکبر صورتش را بلند کرد. با حالت رقت‌انگیزی پلک زد و تکه‌های سرگین را به بیرون تف کرد.
کاربر ۶۰۱۴۳۹۱
کرامت رو به مرد، به زبان کردی فریاد زد: «این‌ها دوستان من هستند. به من کمک کردند تا برایتان نفت و غذا بیاورم!»
نورانا
یک نوجوان خنده‌رو بلند شد و با نگرانی ساختگی فریاد زد: «ای وای من حلقه‌ی ضامن نارنجکم رو گم کردم، کسی ندیدتش؟» هنوز حرفش تمام نشده بود که نصف جمعیت هماهنگ و خنده‌کنان شروع کردند به شمارش: «هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه، هزار و چهار، هزار و پنج، بمب....!!!» نوجوان شیرجه زد روی زمین و همه خندیدند.
HAMED KHAGHANI
برادر، قصد شوخی و مزاح ندارم. دارم حقیقت‌رو می‌گم. نه قصد دارم پیاز داغ ماجرارو زیاد کنم، نه خدای ناکرده، قصد تهمت و بهتون دارم. اصلاً اگر حرف‌هام‌رو باور نمی‌کنید، برید از حاج‌آقا شریفی، پیش‌نماز گردان بپرسید که از دست این جغله بچه، چه‌ها که نکشیده. نمی‌دونم مِهر و محبت حاج‌آقا شریفی به دل این بمب‌افکن افتاده یا از روی قصد و اراده کمر به روانی کردن این سید اولاد پیغمبر بسته! اوایل خودم شاهد بودم که حاج‌آقاشریفی، می‌خواست با مِهر و محبت و اخلاق اسلامی سیاوش‌رو رام
کاربر ۲۸۰۴۸۸۹
می‌گن توی جهنم مار غاشیه چنان بلایی سر اهالی نامحترم اون‌جا می‌آره که ملت از دستش به عقرب‌های جرار پناه می‌برند. ما هم داریم از دست سیاوش تبریزی به این سرنوشت شوم دچار می‌شیم! یک ذره بچه‌اس! اما کل گردان از دستش بیچاره و عاجز شدن. فوقِ فوق‌اش ۱۴ سالشه. گیرم خودش ادعا می‌کنه هفده سالشه، هم من و هم شما و تمام مسؤولین اعزام نیرو می‌دونیم که صدی، نودِ این بچه‌رزمنده‌ها، با دست بُردن توی شناسنامه و هزار جعل سند و رضایت‌نامه تونستن خودشون‌رو به جبهه برسونن. داشتم عرض می‌کردم، این سیاوش چنان بلایی سرمون آورده که صد رحمت به مصیبت‌هایی که امیر ارسلان نامدار دچارش شده بود. نخند
کاربر ۲۸۰۴۸۸۹
سیاوش که نیشش تا بناگوش باز شده بود با صدای بلند گفت: «برای سلامتی فرمانده قاطرها صلوات!»
کاربر ۳۷۹۹۲۵۳
اکبر خندید و گفت: «عادت می‌کنی. منم اوایل هی کله‌ام می‌خورد به تخت بالایی. برای همین رفتم روی تخت بالایی.
amin . ch
سیاوش گفت: «پس مش‌برزو چی؟» یوسف به پیشانی زد و گفت: «اون‌قدر حرف می‌زنید که حواسم پرت شد. خُب مش‌برزو گنده‌بک و لنگه‌جوراب هم مال شماست.» سیاوش و دانیال به‌هم نگاه کردند و خندیدند. دیگران به احترام مش‌برزو سعی کردند جلوی خنده‌شان را بگیرند. گنده‌بک قاطر بی‌آبرویی بود که پشت‌سرهم تلنگش درمی‌رفت و بوی ناجوری پخش می‌کرد. لنگه جوراب هم قاطر پرطاقتی بود که پای راستش از سُم تا نزدیکی زانو به رنگ مشکی بود. انگار که یک لنگه جوراب به پا کرده باشد.
یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام
یوسف به کرامت که کنار دستش بود، گفت: «نظرت درباره‌ی خشم شب چیه؟» کرامت چینی به پیشانی انداخت و پرسید: «خشم شب؟»
طاها
کی گفته؟ شرمنده، شما هم با قاطرها همین قسمت سوار می‌شید. باید چهار چشمی حواستون باشه بین راه اتفاقی براشون نیفته! هر هفت نفر با وحشت و نگرانی به هم نگاه کردند. آقاابراهیم سرش را پایین انداخت و گفت: «شاید این طوری بهتر باشه.» حسین که حسابی برزخ شده بود، غرید: «آره دیگه، تمام راه با هم می‌گیم و می‌خندیم و به اخلاق هم وارد می‌شیم. نه؟ اون هم با این قاطرهای نازنین. ای خدا!» سیدعلی و مراد به زحمت جلوی خنده‌شان را گرفتند.
vista84🇮🇷🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌺🌸
سیاوش سوار قاطر چموش و گر و کچل لجبازی بود که اسمش را گذاشته بود کوسه‌ی جنوب! کوسه‌ی جنوب تمام شیرین‌کاری‌ها و خوبی‌ها و بدی‌های قاطرها را با هم جمع کرده و انگشت‌نما شده بود. هم گاز می‌گرفت، هم جفتک‌های سهمگین کوبنده نثار این و آن می‌کرد و هم کله‌های معرکه پرت می‌کرد که اگر به موجود زنده‌ای اصابت می‌کرد، طرف جابه‌جا ضربه‌مغزی می‌شد! سیاوش هم دست روی آن گذاشته و برای سواری انتخابش کرده بود.
vista84🇮🇷🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌺🌸
حسین جیغ زد: «الان کشته می‌شن. بریم کمکشون!» اما علی از ترس فلج شده بود و مثل مجسمه سر جایش مانده بود. حسین از هره بام گرفت و جفت‌پا روی زمین پرید. دوید طرف جایی که یوسف و اکبر افتاده بودند. کرامت نعره‌زنان پشت سرش می‌دوید. حسین سر برگرداند تا ببیند کرامت چه می‌گوید که جفتک گنده‌بک را ندید. جفتک گنده‌بک به گیجگاه حسین اصابت کرد و هنوز حسین سرپا بود که چپول از راه رسید و تنه محکمی به او زد و حسین هم به خیل بی‌هوش‌شدگان روی زمین پر از گل و لای پیوست!
سپهر عنا
آفتاب آخر زمستان در سینه‌ی آسمان آبی و یک دست صاف و بی‌ابر می‌درخشید. درختچه‌های وحشی که از درز دیواره‌ی سنگی روئیده بودند، کم‌کم سبز می‌شدند. چند نهر باریک از برف‌های آب شده، از لابه‌لای تخته سنگ‌ها به طرف پایین سرریز می‌شد.
Mahtab
خشم شب یعنی تیراندازی و شلیک تو نصفه‌شب. برای این که نیروها به محیط نظامی و صدای انفجار و شلیک عادت کنن.
Mahtab
لنگه جوراب هم قاطر پرطاقتی بود که پای راستش از سُم تا نزدیکی زانو به رنگ مشکی بود. انگار که یک لنگه جوراب به پا کرده باشد.
Mahtab
نه، این کار اشتباهه. هیچ وقت سعی نکنید از پشت روی قاطر بپرید. این‌طوری قاطر بیچاره شما رو نمی‌بینه و به خیال این که قصد اذیت و آزارش رو دارید یک جفتک خوشگل مهمونتون می‌کنه! باید درست و حسابی سر و گوشش رو نوازش کنید. بعد از پهلو روی کمرش بپرید و سوار بشید.
Mahtab

حجم

۸۸۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۸۸۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰
۷۰%
تومان