بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گردان قاطرچی ها | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب گردان قاطرچی ها

بریده‌هایی از کتاب گردان قاطرچی ها

امتیاز:
۴.۳از ۲۱۹۵ رأی
۴٫۳
(۲۱۹۵)
وسف با غرور سینه جلو داد و به آن‌ها نگاه کرد. چند نفر پوزخند زدند. سیاوش که نیشش تا بناگوش باز شده بود با صدای بلند گفت: «برای سلامتی فرمانده قاطرها صلوات!» حتی کربلایی هم به خنده افتاد و خنده‌کنان صلوات فرستاد. یوسف سرخ شد و به سیاوش چشم‌غره رفت. خنده و کِرکِر داشت بیش‌تر می‌شد
Mohammadii
می‌گن توی جهنم مار غاشیه چنان بلایی سر اهالی نامحترم اون‌جا می‌آره که ملت از دستش به عقرب‌های جرار پناه می‌برند. ما هم داریم از دست سیاوش تبریزی به این سرنوشت شوم دچار می‌شیم! یک ذره بچه‌اس! اما کل گردان از دستش بیچاره و عاجز شدن. فوقِ فوق‌اش ۱۴ سالشه. گیرم خودش ادعا می‌کنه هفده سالشه، هم من و هم شما و تمام مسؤولین اعزام نیرو می‌دونیم که صدی، نودِ این بچه‌رزمنده‌ها، با دست بُردن توی شناسنامه و هزار جعل سند و رضایت‌نامه تونستن خودشون‌رو به جبهه برسونن. داشتم عرض می‌کردم، این سیاوش چنان بلایی سرمون آورده که صد رحمت به مصیبت‌هایی که امیر ارسلان نامدار دچارش شده بود. نخند برادر، قصد شوخی و مزاح ندارم.
🎈Ana🎈
به جای فرار کردن و تسلیم شدن باید راه مبارزه و موندن رو پیدا کرد
javid
اقبالش بلند بود که شما صدام کردید، می‌خواستم همچین بزنم تو سرش که رب و روبش یکی بشه
zsmirghasmy
اگر هم نتونستم اون دنیا کاری می‌کنم که جای همه‌تون تضمینی بغل دست صدام و یزید کنار موتورخونه جهنم باشه
zsmirghasmy
«برای سلامتی فرمانده قاطرها صلوات!»
soroor kohan
می‌گن توی جهنم مار غاشیه چنان بلایی سر اهالی نامحترم اون‌جا می‌آره که ملت از دستش به عقرب‌های جرار پناه می‌برند. ما هم داریم از دست سیاوش تبریزی به این سرنوشت شوم دچار می‌شیم! یک ذره بچه‌اس! اما کل گردان از دستش بیچاره و عاجز شدن. فوقِ فوق‌اش ۱۴ سالشه. گیرم خودش ادعا می‌کنه هفده سالشه، هم من و هم شما و تمام مسؤولین اعزام نیرو می‌دونیم که صدی، نودِ این بچه‌رزمنده‌ها، با دست بُردن توی شناسنامه و هزار جعل سند و رضایت‌نامه تونستن خودشون‌رو به جبهه برسونن. داشتم عرض می‌کردم، این سیاوش چنان بلایی سرمون آورده که صد رحمت به مصیبت‌هایی که امیر ارسلان نامدار دچارش شده بود. نخند برادر، قصد شوخی و مزاح ندارم.
هرماینی گرینجر
حسین عق‌زنان دوید بیرون تا بالا بیاورد. گرچه فایده‌ای نداشت، هفته‌ها قبل آن بیسکویتِ ترش و ملس همراه رسوبات کوسه‌ی جنوب در معده‌ی حسین هضم شده بود و اثری از آن باقی نمانده بود. جلسه‌ی خداحافظی و حلالیت گرفتن به این شکل تمام شد و آن‌ها همراه قاطرهای‌شان رفتند تا سوار آیفاها شده و به منطقه عملیاتی بروند.
Book
حالا بگو چی شده. حقیقتش کوسه‌ی جنوب روی اون بیسکویت‌ها خراب‌کاری کرده بود. من دلم نیامد بندازمشون دور. آخه بچه‌های بالای قله خیلی گشنه بودند. هر چی به تو گفتم از اون‌ها نخور گوش نکردی. حالا فهمیدی چرا می‌گفتم از اون‌ها نخور؟» علی و دانیال هرهر خندیدند. حتی یوسف و کربلایی و مش‌برزو هم به خنده افتادند. کرامت هم نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. حسین که آثار بدبختی و جنون در چهره‌اش بیداد می‌کرد با دست‌های مشت کرده نعره زد: «ای خدا، چرا من؟ سیاوش من جنی‌ام! از حالا سعی کن جلوی چشمم نیایی و الّا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. ای لعنت به اون بیسکویت‌ها. وای حالم به هم خورد. دیگه کسی نمونده بلایی سرم آورده باشه و بخواد حلالیت بگیره؟ وای دلم!»
Book
سیاوش گفت: «حسین جان باید منم حلال کنی. حتماً باید این کارو بکنی.» حسین پرسید: «تو یکی چه بلایی سرم آوردی؟» سیاوش خودش را از معرض حمله مستقیم حسین دور کرد و گفت: «یادت می‌آد رفتیم بالای ارتفاعات و تو از اون بیسکویت‌ها خوردی و هی از خوشمزه بودن و ملس بودنش تعریف کردی؟» حسین به فکر فرو رفت. به پیشانی‌اش چین انداخت. بعد چهره‌اش باز شد و لبخند زد: آره. اما خیلی عجیبه. بعد از اون روز هر چی از اون بیسکویت‌ها خوردم، دیگه اون مزه رو نداد. آخه... آخه.... قسم خوردی کاریم نداشته باشی‌ها.
Book
حسین با چشمان گرد به علی خیره شد. علی که حسابی ترسیده و جا خورده بود، به سرعت گفت: «ببخش حسین‌جان. بچه بودیم. به خدا از قصد این کارو نکردم. خدائیش نمی‌خواستم اون اتفاق برات بیفته.» حسین دندان قروچه کرد و گفت: «الان کاریت ندارم؛ اما دعا کن بعد از عملیات چشم به چشم نشیم، اون‌وقت حسابمو باهات تسویه می‌کنم.»
Book
کرامت غمگین و ناراحت در گوشه‌ای سر پایین انداخته بود و ساکت بود. یوسف گفت: «دیگه وقته رفتنه. شاید... شاید... دوست ندارم از این حرف‌ها بزنم؛ اما شاید این آخرین بار باشه که هم‌دیگر رو می‌بینیم. بیایید هم‌دیگر رو حلال کنیم. هر بدی از هم دیدید حلال کنید. گذشت کنید.» علی که به شدت متأثر شده بود، دست بر شانه حسین گذاشت و گفت: «عرض کنم که، حسین‌جان منو حلال کن!» کم مانده بود حسین گریه کند، با مهربانی گفت: «تو که کار بدی در حق من نکردی بخواهم حلالت کنم.» قبل از این که علی حرفی بزند، سیاوش دماغش را بالا کشید و با لحنی ناراحت گفت: «قضیه امامزاده داود و سیخونک به اون قاطر که عصبانی شد و تو را گاز گرفت کار علی بوده!»
Book
مگه گوشت قاطر حرومه؟ کربلایی به سیاوش که سئوال پرسیده بود، گفت: «تا اون‌جایی که من می‌دونم گوشت اسب و الاغ مکروهه، قاطرو نمی‌دونم.» علی گفت: «عرض کنم که طبق معادله، منفی در منفی می‌شه مثبت، قاطر بچه اسب و الاغه، پس دوتا مکروه یعنی حلال!» سیاوش گفت: «بفرما، فتوای جدید، حاج‌آقا رساله‌تون کی چاپ می‌شه مستفیض بشیم؟»
Book
علی روی قاطر نیم‌خیز شد و با صدای بلند گفت: «آقا کرامت، وقتش نیست کمی استراحت کنیم؟» دانیال گفت: «می‌خوای جاتو با قاطر عوض کنی؟» حسین با صدای سرمازده خندید. علی جوش آورد. حتی یوسف هم می‌خندید.
Book
اکبر خراسانی جیغ زد: «ای وای مُخم ترکید، بس می‌کنید یا هلتون بدم با قاطرهاتون پرت بشید تو دره؟» آرش خندید و گفت: «اون وقت با قاطرهاشون تا بهشت چهارنعل می‌رن.» دانیال از ترس خنده‌اش گرفت. مش‌برزو هم خندید و گفت: «دیگه تجربه هم دارید، از روی پل صراط با قاطرتون می‌رید جلوخسته هم نمی‌شید.»
Book
الان منم و دوتا پیرمرد و سه تا جوون خُل مشنگ و دوتا آتیش‌پاره
Book
می‌خواست از عقب روی قاطر آخری بپرد، بین زمین و هوا مورد اصابت جفتک رعدآسای قاطر قرار گرفت و روی زمین پخش شد. حتی یوسف هم به خنده افتاد. دوستانش دست و پای رزمنده‌ی جفتک خورده را گرفتند و بالای سر بردند و شروع کردند به شعار دادن. جوان جفتک خورده نیمه بی‌هوش روی دست‌ها بود و تشییع کنندگان یک نفس شعار می‌دادند و هیاهو می‌کردند.
Book
دانیال گفت: «آقایوسف آخه تو که نمی‌دونی، اون یارو می‌خواست توله خرس‌ها رو از مادرشون جدا کنه. توقع داشتی دست روی دست بذاریم اون هر کاری می‌خواد بکنه؟» یوسف خنده‌ای کرد که ترجمه‌ی نوعی گریه بود و گفت: «خدا شما دو تا جوونمرد رو حفظ کنه! حالا وکیل وصی جک و جونورها هم شدید؟ دست خوش. دِ برو حیوون واسه چی بدقِلِقی می‌کنی؟» یوسف به قاطر بی‌بخار و گنده‌ای که بدل قاطر دیگرش رئیس بزرگ بود، سیخونک زد تا تندتر راه برود. از بس در راه آمدن ملت هرهرو کرکر کرده بودند، خونش به جوش آمده بود.
Book
دانیال گفت: «هر سه‌تاشون چند؟ من می‌خرمشون!» سیاوش دم گوش دانیال گفت: «چی داری می‌گی؟ تو پولت کجاست؟» دانیال گفت: «از یوسف می‌گیرم!
Book
سیاوش با پررویی گفت: «حاج‌آقا مگه حضرت امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبیند؟ خُب منم هواتون‌رو دارم که آسیبی نبینید!» حاج‌آقا رسماً کم آورده بود و چیزی نمانده بود زار بزند. با صدای لرزان گفت: «برادرجان، قربونش برم امام خمینی فرموده پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تورو جدّت بذار این چند روزه تا شهادت‌رو مثل آدمیزاد سر کنیم.»
کاربر

حجم

۸۸۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۸۸۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰
۷۰%
تومان