بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کافه کوچه | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کافه کوچه

بریده‌هایی از کتاب کافه کوچه

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱۳۷ رأی
۴٫۰
(۱۳۷)
بعد از عروسی هر سه از مال‌ومنال لخت‌وعور بودیم. فقط خدا را شکر هنوز آن‌قدر عقل در سرمان مانده بود که خانه‌مان را به باد ندهیم. خانه‌ای با یک یخچال پر از غذا و دسرهای حیف و میل شده و دست خورده و نخوردهٔ شب عروسی. تا یک ماه غذای شب عروسی را کوفت می‌کردیم و آخر سر با مسمومیت من دست از خوردنشان کشیدیم
محبوبه غلامی
مامان همین‌طور یکی‌یکی اشتباهات و خرابکاری‌هایم از کودکی تا امروز، که انگار با این اتفاق در ذهنش فوران کرده، برایم ردیف می‌کند و من با تینر و پارچه‌ای تمیز به دنبالش می‌روم تا رنگ‌ها را از سر و روی و دامنش پاک کنم. هر چقدر لکه‌ها در پاک نشدن بیشتر ممارست می‌کنند، فشار او هم بالاتر می‌رود و به صحرای کربلا زده حتی گندهای مجید را هم به پای من می‌نویسد و من با بد و بیراه گفتن به میترا جان در دل خودم را آرام می‌کنم.
محبوبه غلامی
نه به بعضی‌ها که به صورت خدادادی شاغل به دنیا می‌آیند، نه به ما که برای یک شغل مسخره، با یک حقوق مسخره‌تر، باید روزی چندبار روح پدر مرحوم را ملاقات کنیم.
محبوبه غلامی
بعد هم کلی دعا کرده بودم که یک وقت بچه پسر نشود. آمدیم و این پسر یک گردن کلفتی می‌شد با سبیل چخماقی، آن‌وقت آرامسس را باید کجای آن هیکل می‌چپاند، یا مثلا گذر این برادرزادهٔ ما به مکه می‌افتاد، بعد آن‌وقت ما حاج آرامسس را کجای دلمان می‌گذاشتیم؟
فاطمه
واقعا می‌خواهم بدانم کسی میان رمزگشایی‌های پوآرو و شرلوک هم از آن‌ها می‌خواسته ظرف‌ها را بشویند؟!
فاطمه
اطراف من زوج رویایی نبود. همه از دم داغان یا نهایتا همان معمولی بودند. یک سرچ کوتاه در اینترنت هم آمار طلاق را مشخص می‌کرد. اصلا ما آدم‌های عادی به کنار، سلبریتی‌ها هم بیشتر از ازدواج، خبر طلاقشان درمی‌آمد. ربطی به این‌ور آب و آن‌طرفش هم نداشت. طلاق مرزهای جغرافیایی را به طرز شگفت‌انگیزی پیموده بود. اصلا انگار یک حکمتی در ثبت ازدواج بود که تا مهرش خشک می‌شد، زمزمه‌های طلاق به گوش می‌رسید. آن‌قدر همه از هم طلاق گرفته بودند که آدم می‌ترسید به صورت خودجوش از خودش جدا شود.
n re
این‌طور شکست خوردن هم زیادی غم‌انگیز بود و مدام صدای نصرالله مدقالچی خدابیامرز در گوشم اکو می‌شد که: «لیلی، تکرار غریبانهٔ روزهایت چگونه گذشت!» من هم در جوابش می‌گفتم: «با بدبختی، بی‌یار، با جیب خالی.»
n re
وای که چقدر بعضی وقت‌ها تقدیر قصی‌القلب می‌شد. چرا نمی‌گذاشت همهٔ آدم‌ها مثل آدم عاشق شوند و زندگی کنند و آخر قصهٔ همه‌شان هم نوشته شود: «... و سال‌های سال با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.» جوری که حتی ردی از مرگ هم نباشد.
n re
خوبی تقدیر این بود که کاری نداشت تنها هستی یا با پارتی، وقتش که می‌رسید خودش به سراغت می‌آمد.
n re
خودم را هم از سر راه نیاورده بودم که همین‌طور کیلویی به کسی بیندازم.
n re
«شاید یه روز... تقدیر تو رو به من برسونه!»
faem

حجم

۲۳۷٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۵۷ صفحه

حجم

۲۳۷٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۵۷ صفحه

قیمت:
۶۹,۰۰۰
۳۴,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد