بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کافه کوچه | طاقچه
تصویر جلد کتاب کافه کوچه

بریده‌هایی از کتاب کافه کوچه

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱۳۷ رأی
۴٫۰
(۱۳۷)
این پیشانی لعنتی بازی‌های عجیبی داشت. یکی را می‌برد می‌نشاند زیر سایهٔ برج ایفل و یکی دیگر را هم‌نشین سنگ مستراح می‌کرد.
محبوبه غلامی
خوبی تقدیر این بود که کاری نداشت تنها هستی یا با پارتی، وقتش که می‌رسید خودش به سراغت می‌آمد.
محبوبه غلامی
ـ توی تقدیر آدم یه چیزایی از پیش تعیین شده است، اما دلیل نمی‌شه که نشه تغییرش داد.
شهرزاد
اما وقتی من خودم هم در نگاه اول عاشق خودم نمی‌شدم از غریبه چه انتظاری بود؟
فاطمه
بعد از این همه سال زندگی با خودم می‌دانستم که نباید در لحظات اولیهٔ صبح انتظار ویژه‌ای از قیافه‌ام داشته باشم و تف تو همهٔ آن رمان‌هایی که دخترش در هر شرایطی به صورت خدادادی هم موهایش سشوار کشیده بود، هم صورتش آرایش کرده و هم در هیچ شرایطی یک نخ موی زائد در کل مناطق هیکلش پیدا نمی‌شد. همه هم که از دم مانکن بودند و چشم گاوی!
fatemeh
خیلی آرام پا به کارگاه می‌گذارم و در همان چارچوب زنگ زدهٔ در می‌ایستم. کارگاه زیادی قدیمی و کمی تا قسمتی مخروبه است. این‌بار به جای تماس با بابای مجازی کاملا مستقیم با مامان حقیقی تماس می‌گیرم و لوکیشنم را اعلام می‌کنم و داد و دعوا و فحش‌هایش برای تنها رفتنم را به جان می‌خرم و خیالم از این بابت که حداقل کسی بعد از مرگ مرا پیدا خواهد کرد راحت می‌شود. تماس را قطع می‌کنم و گوشی را در مشتم نگه می‌دارم و آرام‌آرام پیش می‌روم.
شهرزاد
از داخل سینی استیلی که پشت شیر آب گذاشته بودم به دماغم نگاهی می‌اندازم. تمام‌رخ، سه‌رخ و نیم‌رخ. کمی گرد و قلنبه بود، اما به صورتم می‌آمد. نمی‌آمد هم مهم نبود. خدا را شکر هنوز آن‌قدر درگیر خوردن مغز خر نشده بودم که پول نداشته‌ام را به خاطر دماغ در سطل زباله بریزم. دو تا سوراخ بود برای تنظیم هوا، این همه سخت‌گیری هم نداشت.
شهرزاد
خوبی تقدیر این بود که کاری نداشت تنها هستی یا با پارتی، وقتش که می‌رسید خودش به سراغت می‌آمد.
elahegholipour
وای که چقدر بعضی وقت‌ها تقدیر قصی‌القلب می‌شد. چرا نمی‌گذاشت همهٔ آدم‌ها مثل آدم عاشق شوند و زندگی کنند و آخر قصهٔ همه‌شان هم نوشته شود: «... و سال‌های سال با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.»
n re
من دیوانه از بس نصف بیشتر عمرم را در رویاها به سر بردم دیگر حتی به بیداری خودم هم اعتمادی ندارم. می‌ترسم درست سر بزنگاه همان‌جا که قرار است بله را با اجازهٔ بزرگ‌ترهایم بگویم از خواب بیدار شوم و بوی دماغ سوخته‌ام کل دنیا را بردارد.
شهرزاد
ـ زیاد می‌ری کافه کوچه؟ آب دهانم کاملا غیرارادی قورت داده می‌شود. حالا درست که در ذهنم در سخنوری روی دست افلاطون می‌زدم، اما در حقیقت تنها می‌توانستم تف‌های جمع شده در دهانم را قورت بدهم مبادا از دهانم آویزان شوند.
شهرزاد
ـ اگه بخواهید می‌تونیم براتون بفرستیم. ـ با چی؟ چرا خنده‌اش می‌گیرد؟ خوب باید بدانم با چه می‌خواهد بفرستد که ببینم چقدر باید ضرر کنم. ـ با ماشین! نه پس با خر بفرست! من فقط فکر کردم شاید خودشان خدماتی داشته باشند که ارزان‌تر از آژانس بشود.
شهرزاد
در نقش یکی از بچه‌های ناف آن محله از خانه خارج شدم و تا سر خیابان رفتم، بعد هم بلافاصله تاکسی گرفتم و برای تدابیر امنیتی، با پدر مرحومم به صورت فرضی تماس گرفتم و اطلاع دادم که سوار تاکسی شده‌ام تا راننده حساب کار دستش بیاید. در نهایت با فرورفتن در نقش یک توریست آدرس را به راننده داده و خیلی ریلکس به بیرون زل زده بودم و طبق معمول به جای آن‌که دقت کنم ببینم از کدام گورستانی مرا به گورستان موردنظر می‌رساند و برای دفعات بعد یاد بگیرم و این همه مجبور به ایفا کردن نقش توریست در شهر آبا و اجدادی نباشم، در هپروت رویاها غرق شده و فقط خدا رحم کرده بود که راننده تا انتهای مسیر خلافکار از آب در نیامده بود.
شهرزاد
کلی دعا کرده بودم که یک وقت بچه پسر نشود. آمدیم و این پسر یک گردن کلفتی می‌شد با سبیل چخماقی، آن‌وقت آرامسس را باید کجای آن هیکل می‌چپاند، یا مثلا گذر این برادرزادهٔ ما به مکه می‌افتاد، بعد آن‌وقت ما حاج آرامسس را کجای دلمان می‌گذاشتیم؟
محبوبه غلامی
درست مثل لیلی و مجنون. همان که بابا از عشقش به این داستان اسم مرا لیلی و اسم آن برادر بی‌شعورم را به نیابت از مجنون، مجید گذاشت. چون ادارهٔ ثبت احوال اجازهٔ این نام‌گذاری را نداده بود و در نتیجه مجید فقط دیوانگی مجنون را وارث شد!
محبوبه غلامی
احتمالا دست تقدیر بود. این‌که من هیچ‌کسی را اطرافم نداشتم که دلم بخواهد تقدیر مرا به او برساند، دست خودم نبود. خودم را هم از سر راه نیاورده بودم که همین‌طور کیلویی به کسی بیندازم. حتی در همان دانشگاه هم گزینهٔ به‌دردبخوری پیدا نشده بود که حتی دلم به عشقی یک‌طرفه خوش شود. نه حتی در مقطع فوق. البته که من هم قصدم فقط تحصیل علم بود!
محبوبه غلامی
آخ خدایا شکر که باران می‌بارد و همین‌طور بی‌وقفه پشت سرش آب ریخته می‌شود. وگرنه از این‌که پشت سرش آب نریخته بودم دق می‌کردم.
yas
ـ مگه دیرت نشده، بیا برسونمت. پاهایم را محکم روی زمین نگه می‌دارم تا عین فنر از جا در نروند و سوار شوند و همه بفهمند که از خدایم است که سوار شوم. این چیزها باید توی دل آدم بماند! ـ نه، ممنون! شما برید، من با چیز می‌رم. ـ چیز؟ ـ اتوبوس. ـ رفت. ـ کی؟ با ابرویش به ایستگاه اشاره می‌کند و نمی‌داند من وقتی او را می‌بینم کلا مغزم از کار می‌افتد. آن هم حالا که می‌خواست مرا با این دلبر زیبا برساند.
شهرزاد
مدت‌ها بود که هنگام خرید سعی می‌کردم چشم‌هایم را به جای بستن باز کنم و به جای معده از عقلم کمک بگیرم، اما امروز حضور گیلبرت به کل آداب و اصول خرید کردن را از یادم برده بود و گندی به وسعت سی کوزهٔ غیر قابل حمل زده بودم.
شهرزاد
هرچه سعی می‌کنم، هیچ جملهٔ تأثیرگذاری به ذهنم نمی‌رسد. تمام شعرهایی هم که در مدرسه حفظ کرده بودیم از یادم رفته و «میازار موری که دانه کش است» هم که به این فضا نمی‌آید. همین‌طوری می‌نویسم: «در انتظار اجابت رویاها... روی دیوار اتاقم پنجره می‌کشم... کافه کوچه/ پاییز ۹۷» و صدایی از درونم تأکید می‌کند که؛ «واقعا خسته نباشی!»
شهرزاد

حجم

۲۳۷٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۵۷ صفحه

حجم

۲۳۷٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۵۷ صفحه

قیمت:
۶۹,۰۰۰
۳۴,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد