- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب قیدار
- بریدهها
بریدههایی از کتاب قیدار
۴٫۲
(۱۰۶)
آهسته، زیرِ لب می گوید:
ــ این همه کتاب چیدم تو قفسه ی اتاقِ پشتیِ بالاخانه که بخوانم و آدم تان کنم، هیچ چیزی نشدید... یکی افیونی شد، یکی نعش شد، یکی بی مرام شد... کتابِ تو قفسه، فایده ندارد... کتاب باید برودِ توی رگ و پیِ این عمارت، بل که آدم شوید...
روژینا
مرد که زن ش را رها نمی کند... این از نمازِ اولِ وقت هم واجب تر است...
روژینا
آخرش نفهمیدی که همه ی حسابِ عالم، همان جوان مردی است... باقی ش سی چل کیلو گوشت و دنبه است.
shariaty
همین جوری آدمی زاد باد می کند! هروقت دیدی برده اندت بالا و دارند بادت می کنند، بدان که روزگار از دست آویزان ت کرده است به قناره که پوست ت را بکند...
روژینا
حضرتِ حق، بعضی را خودش هم عاشق است... عاشقیِ خدا توفیر دارد با عاشقیِ ما... خدا عاشقی است که حتا دوست ندارد، اسمِ معشوق ش را کسی بداند... به او می گوید، رجل! همین... مرد!... همین... می فرماید و جاء من اقصی المدینه رجل یسعی... جای دیگر می فرماید و جاء رجل من اقصی المدینه یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق می کنند... هر دو از دور، از بیرونِ آبادی، دوان دوان، می آیند... اما اسم شان را حضرتِ حق نمی آورد... یکی می آید موسای نبی را نجات می دهد... قومِ بنی اسرائیل را در اصل نجات می دهد... دیگری هم قومی را از عذاب نجات می دهد... اسم ش چیست؟ اسم شان چیست؟ نمی دانیم... رجل است... معشوقِ حضرتِ حق است... اسمِ معشوق را که جار نمی زنند... حضرتِ حق، عاشقِ کسی اگر شد، پنهان ش می کند... کاش پیشِ حضرتِ حق، اسم نداشتیم، اما مرد بودیم...
کاربر ۱۶۳۱۵۹۸
از زیارت نامه ی ارباب و "سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم" این جور برمی آید که پروردگارِ عالمیان رفیق بازها را بیش تر دوست دارد... قدرِ هم را بدانید.
ثاقب
خوش نامی قدمِ اول است... از خوش نامی به بدنامی رسیدن، قدمِ بعدی بود... قدمِ آخر، گم نامی است... طوبا للغرباء!
محمد
ــ زن ها هم تو خوشی گریه می کنند، هم تو ناخوشی. هم تو شادی، هم تو غم... ما، مثلِ شما مرد نیستیم که اصلاً گریه نکنیم...
ــ ما هم گریه می کنیم... اما زیرِ سیاهی... فقط زیرِ سیاهیِ هیأت... آن جا هم همین است. گریه می کنیم زار زار... هم برای خوشی ها و هم برای ناخوشی هامان... فهم ت بیجک گرفت شهلا؟... (کمی مکث می کند.) شهلاجان!
اناربانو
جدیدی و قدیمی ندارد... هر کاری که رزقِ کسی را می دهد، نسب دارد به اسمِ رزاقِ حق جل جلاله...
روژینا
مدال ها نبود که از تختی، تختی ساخته بود، قوزِ تواضع بود که پشتِ گردن داشت، بس که جلوِ مردم خم کرده بود سرش را... کسی که باید می دید، دید... برادرِ شاه دخت، شاه پور، عوضِ نیم ساعت تعظیمِ پهلوان که نه، عوضِ یک عمر تعظیمِ پهلوان به مردم، نیم ساعت، کف زدنِ مردم را دید و... شد آن چه شد... و رفت آن که رفت...
کاربر ۱۶۳۱۵۹۸
شهلا می خندد:
ــ زنده گی یعنی همین دیگر... ام روز مثلِ همه ی زنده گی بود... ام روز دیگر چه چیز کم داریم؟
قیدار چیزی نمی گوید و به مرگ می اندیشد که همیشه کسریِ زنده گی است.
shariaty
من همیشه به تصمیمِ اول، احترام می گذارم. تصمیمِ اولی که به ذهن ت می زند، با همه ی جان گرفته می شود. تصمیمِ دوم، با عقل، و تصمیمِ سوم با ترس... از تصمیمِ اول که رد شدی، باقی ش مزه ای ندارد... بگذار وعظ کنم برای تکه ی تن م. من به این وعظ، مثلِ کلامِ خودِ خدا اعتقاد دارم. فقط به یک چیز در عالم موعظه ات می کنم، تصمیمِ اول را که گرفتی، باید بلند شوی و بروی زیرِ یک خم ش را بگیری... تنها یا با دیگران توفیر نمی کند.
عشق کتاب
آدمی که یک بار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تابه حال پاش نلغزیده...
Parinaz
سفره ی قیدار که جای نان و پنیر نیست. باید هم کباب داشته باشد دیگر؛ به همان قیاس که سفره ی قیدار باید کباب داشته باشد، سفره ی آخوند نباید کباب داشته باشد! کباب به سفره ی آخوند نمی خورد... خودِ کباب ایراد ندارد، لاکن بوی کباب از خانه ی آخوند ایراد دارد، برادرجان!
nu_amin_mi
از آدمِ بی خطا می ترسم، از آدمِ دوخطا دوری می کنم، اما پای آدمِ تک خطا می ایستم...
Parinaz
شرفِ مرد به جود است و کرامت، به سجود
هرکه را این دو نباشد، عدم ش به ز وجود!
nu_amin_mi
هروقت دیدی برده اندت بالا و دارند بادت می کنند، بدان که روزگار از دست آویزان ت کرده است به قناره که پوست ت را بکند...
Morteza B
مهندس و کارگرِ آلمانی چه می داند هیأتِ امام حسین و بیمه ی ابوالفضل و بیمه ی جون و دستِ باوضو یعنی چه. ماشین هام را صفر می فرستم پیشِ درویش مکانیک، تا پیچ شان را باز کند و دوباره باوضو ببندد، با نفسِ حق ش سفت کند پیچ ها را از سر... از کارخانه ی آلمانی ش بپرسی، هیچ خاصیتی ندارد این کار، اما وسطِ جاده و بیابان، بچه های گاراژِ قیدار خاصیت ش را بخواهند یا نخواهند، می فهمند...
عشق کتاب
من همیشه به تصمیمِ اول، احترام می گذارم. تصمیمِ اولی که به ذهن ت می زند، با همه ی جان گرفته می شود. تصمیمِ دوم، با عقل، و تصمیمِ سوم با ترس... از تصمیمِ اول که رد شدی، باقی ش مزه ای ندارد...
Parinaz
آخرِشب می روید و یک وانت کرا می کنید و می ایستید دمِ خانه ی خیابانِ کاخ. آن ها گله می کنند که جای وانت کم است و شما مدام گله می کنید که "چرا این همه بار"... ته بارشان را می گویید جا نداریم و صبح دوباره می روید خیابانِ کاخ و خانه ی مادرِ شهلاخانم برای ته بار!
ــ والله در شأن شما نیست آقا...
ــ گوش بگیر شامورتی نیم دقیقه! فردا در شأن می روید... بارِ وانت را که شب خالی کرده اید در گاراژ، صبح می ریزید در همان هجده چرخِ اتاق دار! بارها را جوری می چینید که فقط دو وجب تهِ تریلی خالی باشد برای ته بار... اگر دیدید لق می خورد، از تو گاراژ پالتِ چوبیِ خالی بگذارید جلوِ بارشان... برعکسِ شب رفتن، این بار، روز می روید و حسابی شلوغ می کنید و بوقِ کشتی می کشید و... جوری که هم سایه هاشان ببینند یک تریلیِ پرِ جهاز از خانه بیرون می رود... جوری بار را ببرید که رخ داشته باشد...
کاربر ۱۶۳۱۵۹۸
حجم
۲۰۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۲۰۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
قیمت:
۱۴۸,۰۰۰
۱۰۳,۶۰۰۳۰%
تومان