هنگامی که منحنیها و پیچشها از حرکت باز میایستند و خط سبز دیگر کشیده نمیشود و درازکش، حالتی مستقیم به خود میگیرد و آژیر ممتد به صدا در میآید،
HP
بیرون رفتن در خیابانهای مرکز شهر در روز، خفهکننده شده است، تلاش برای رسیدن به یک روح پیش از پروازش هم کار محالی شده. زخمیها به خاطر شلوغی خیابانها میمیرند. تنها قهوهٔ قهوهفروشی است که در رگهایم «آدرنالین» مخصوص مبارزه با شلوغی را تزریق میکند.
mobina
من متعلق به این خانواده هستم، مادرم که دختر عموی پدرم است، هم همینطور. بدون گناه روشنی متعلق به خانوادهای هستیم که همهٔ اعضای آن میپذیرند که در خیابان راه بروند و در مجالس با افتخار تمام بنشینند و به انسانهای اطرافشان بنگرند، البته اگر چیزی که اوضاع آنها را به هم میریزد، غافلگیرشان نکند. در واقع در بدنهایشان و لابهلای لباسهایشان کیسهای که از آنها آویزان است با خود حمل میکنند.
سرطان این خانواده را در جایی که آدم خودش را راحت میکند، مبتلا کرد و از مهمترین نعمتی که خلق از آن بهره مندند، محروم کرد: نعمت ریدن.
mobina
از میان سربازان رد شدیم و افسر جوان را دیدیم که با چهرهای بر افروخته ایستاده و نگاههایی خشمناک به ما انداخته، پیش از آنکه بگوید:
«این بار این یکی را هم با خودتان نمیبرید بیمارستان، این یکی فعال سیاسی است و من ترجیح میدهم همین جا بمیرد تا آنکه او را برای درمان ببرید.»
mobina
بیرون رفتن در خیابانهای مرکز شهر در روز، خفهکننده شده است، تلاش برای رسیدن به یک روح پیش از پروازش هم کار محالی شده. زخمیها به خاطر شلوغی خیابانها میمیرند. تنها قهوهٔ قهوهفروشی است که در رگهایم «آدرنالین» مخصوص مبارزه با شلوغی را تزریق میکند. کار در مأموریتهای شبانه مناسبتر است برایم. حداقلش مرا از صف اشباح دور و بر تختخوابم دور میکند. ولی طارق صلیحه اصرار دارد که زیر تلسکوپش باقی بمانم به همین خاطر مرا به مأموریتهای روزانه میفرستد. هیچ کس به جز من و عبده خارج از شبکهٔ عنکبوتیاش باقی نمانده است.
mobina