لباس جنگیش را از تنش خارج کرد و به زیر آرمیتا انداخت تا او بتواند روی آن بخوابد، بعد تصمیم گرفتیم که هر دوی ما از غار خارج شده و کمی در آنجا قدم بزنیم و با هم صحبت کنیم. کتم را از تنم بیرون آوردم تا سارا آنرا زیر سرش بگذارد و بعد به همراه هیرداد از غار خارج شدیم. ندا به سمت میلاد و حامد برگشت و گفت:
- لطفا شما هم کمی آقایی کنید و یه چیزی بدین تا منم بذارم زیر سرم و بخوابم...
میلاد مشغول در آوردن پیراهنش بود، افسون گفت:
- اجازه بدید تا منم یک کاری انجام بدم...
او دستانش را به هم کوبید و در یک لحظه کل غار روشن شد، آنجا کاملاً تغییر کرد و چندین تختخواب راحت همراه با شمعهایی برای روشنائی آنجا ظاهر شدند، همه هیجان زده به هم چشم دوخته بودند، من افسون را صدا کردم و او را هم برای همراهی با خودمان به بیرون دعوت کردم،
آروین