بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ورای ممکن | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ورای ممکن

بریده‌هایی از کتاب ورای ممکن

انتشارات:نشر نون
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۱۵ رأی
۴٫۳
(۱۵)
با برداشتن گامی کوچک و حرکتی ساده توان روانی و ذهنی بسیار زیادی ایجاد می‌شد، چون همان حرکت کوچک نشان‌دهندۀ میل و اشتیاق بود. همان‌گونه که مرتب کردن رختخواب در صبح نشان‌دهندۀ آغاز یک روز نو بود
abbas5549
تصور می‌کردم که اگر بپذیرم درد بخشی از کار من است، باعث می‌شود تا آن را در جایگاه یک واقعیت بپذیرم و اگر آن واقعیت را بپذیرم به این معنی است که مرا خرد و نابود می‌کند.
abbas5549
تجربۀ بسیار تلخی با بیماری حاد ارتفاع قبل از صعود به اورست داشتم و انگشتان دست و پایم از سرما یخ زده بودند. اما اولین نگاه به نور خورشید از میان قله‌های رفیع همه‌چیز را تغییر داد. نیروی اورست از تاریکی به روشنایی گروید، از مرگ به زندگی، و من می‌دانستم که به خانه خواهم رسید.
abbas5549
یک کوه‌نورد باید به توانایی‌های خودش اعتماد داشته باشد. اعتمادبه‌نفس در کوهستان همه‌چیز بود و من کاملاً از آن آگاه نبودم.
abbas5549
مارک تواین، نویسندۀ برجستۀ آمریکایی، گفته بود که اگر فردی قصد دارد یک قورباغه را بخورد، بهتراست این کار را اول صبح انجام دهد. اما اگر لازم است دو قورباغه خورده شوند، بهتر است قورباغۀ بزرگ‌تر اول خورده شود. به عبارت دیگر: سخت‌ترین کار را از راه کنار بزن.
abbas5549
بهتر از هر فرد دیگری می‌دانستم که طبیعت به شهرت، سن، جنسیت، یا تجربۀ هیچ فردی اهمیت نمی‌دهد. طبیعت به‌صورت مساوی در مقابل شخصیت افراد بی‌اعتنا بود. برای کوهستان هیچ فرقی نداشت که افرادی که آن را پیمایش می‌کردند انسان‌های خوبی بودند یا پلید. تنها کاری که از من برمی‌آمد این بود که خود را در چهارچوب درست فکری قرار دهم.
abbas5549
ارتباط خنده‌آوری با ترس داشتم. یک جوک معروف وجود داشت که می‌گفت سربازان گورخا هرگز از هیچ چیزی هراسی ندارند، اما واقعیت چیز دیگری بود. ترسیدن بخشی از ذات انسان است. ما فقط آموخته بودیم چگونه تأثیرات مخرب آن را مدیریت کنیم. به‌جای اینکه اجازه دهیم احساسات منفی ما را فلج کنند، ترس را به نیرویی الهام‌بخش و انگیزشی مبدل می‌کردیم. در زمان‌های دیگر از ترس برای یادآوری اهمیت اصلی مأموریت خود و ارزش حفظ آرامش خود بهره می‌جستیم.
abbas5549
با خودم تکرار می‌کردم: «تو یه قهرمانی. می‌تونی این کار رو انجام بدی.» داستان‌هایی را که دربارۀ محمدعلی کلی شنیده بودم به‌یاد می‌آوردم. حتی در سال‌های پیری و ناتوانی هرگز به شکست و ناتوانی فکر نکرد. یوسین بولت هم مانند محمدعلی هرگز هنگام شرکت در مسابقات المپیک و کسب مدال طلا به شکست فکر نکرد. در کمپ اصلی هر کوه سعی می‌کردم مانند آن‌ها بیندیشم و هرگز به این نیندیشیدم که قله‌ای که بالای سرم قرار دارد دور از دسترس است. به خودم می‌گفتم که قله آنجاست تا فتح شود.
abbas5549
وقتی موقعیت‌هایی که به خطر مرگ بسیار نزدیک بودند، مانند حادثه نانگاپاربات، پیش می‌آمد از آن‌ها نمی‌گریختم، بلکه با آن‌ها رودررو مبارزه می‌کردم.
abbas5549
تشبیهی که پیش از این برای تمرکز کردن استفاده کرده بودم دربارۀ این است که تا جایی که ممکن است هوشیار و کارآمد باشیم بدون اینکه صددرصد روی یک کار متمرکز باشیم، همان‌گونه که یک راننده می‌تواند در بزرگراه هم‌زمان براند و با نفر کناری صحبت کند.
abbas5549
مادرم همه‌چیز من بود. او مرا به چیزی که هستم تبدیل کرده بود و از اینکه مجبور بودم او را رها کنم بیزار بودم.
abbas5549
یک یا دور روز مانده به اولین صعود ما برای ثابت‌گذاری مسیر، تیممان مراسم «پوجا» را برگزار کرد. این جشنی نپالی بود که با یک راهب بودایی انجام می‌گرفت. در این مراسم تیم‌ها برای موفقیت و سلامتی به خدای کوهستان دعا می‌کردند. میوۀ سرو کوهی سوزانده می‌شد، برنج به آسمان پرتاب می‌شد، و علم‌های پرچم‌های دعا برافراشته می‌شدند به امید اینکه آن خدا به کوه‌نوردان مسیری بی‌خطر تا قله اعطا کند و آن‌ها را از شرّ بهمن‌های مرگ‌بار و سقوط در شکاف‌های یخی عمیق در امان نگاه دارد.
abbas5549
قدرت شفابخش طبیعت را درک کردم. بودن در کوهستان و طبیعت و محیطی که نژاد و مذهب و رنگ پوست و جنسیت هیچ اهمیتی نداشت حس بسیار خوبی بود. فقط انسان‌ها هستند که تعصب دارند. کوهستان‌ها بی‌طرف‌اند. هیچ قضاوتی در کار نبود.
abbas5549
امنیت شغلی‌ای که مردم در «جهان واقعی» به آن می‌اندیشیدند و آرزویش را داشتند. اما من مانند اغلب مردم نبودم. جهان واقعی من جای دیگری بود و مفهوم دیگری داشت. یک کودک فقیر در کشور نپال بودم و اگر لازم بود، می‌توانستم در یک چادر کوچک بقیۀ عمرم را بگذرانم
abbas5549
خورشید بر فراز هیمالیا بالاتر می‌آمد و برف روی قله‌ها را با اشعه‌های نارنجی و صورتی آب می‌کرد و به نظر می‌رسید که ابرهای نازک ارتفاع‌های پایین‌دست را می‌سوزاند. پرچم‌های دعای نپالی پشت سرم تاب می‌خوردند. در آن لحظه بالاترین انسان در کرۀ زمین بودم و آن لحظه برایم مانند معنای زندگی بود
abbas5549
وقتی با کوه‌نوردان بزرگ مقایسه شدم و با تجربۀ آن‌ها در کوه‌نوردی مورد قضاوت قرار گرفتم، به نظر می‌رسید که بی‌تجربه و مبتدی‌ام. فقط چند سال قبل صعود به قله‌های بالای هشت هزار متر را آغاز کرده بودم، ولی به‌سرعت به یک غول در ارتفاع تبدیل شدم و علت آن را بیشتر فیزیک جسمانی قوی و بالای خود می‌دانستم.
شمع

حجم

۲۹۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

حجم

۲۹۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰
۷۰%
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد