آخر چگونه رفتهای از دشتها که باد
هر قدر میدود به تو یکدم نمیرسد
چون آب روشن است که آواز عشق را
آن کس که سر نداد به زمزم نمیرسد
Maryam Bagheri
جمشید زهر میخورد از جام تازهای
نوروز میرود پی ایام تازهای
تنها گذشته نیست که از حال میرود
آینده نیز خفته در ابهام تازهای
نبض تو را دوباره به بازی گرفتهاند
هر روز دین تازه و احکام تازهای
Maryam Bagheri
غزل ۵
این قصه همان است که هر بار شنیدی
این بار نهادند برآن نام جدیدی
فواره صفت در سفر از خویش به خویشی
یک عمر دویدی و به مقصد نرسیدی
این لکۀ تهمت نه به دامان زلیخاست
این بار تو پیراهنت از پیش دریدی
چون آرش از آن دست اگر پای کشیدی
چون یوسف از آن روی اگر دست بریدی
آنگاه به جایی رسی افسوس که خود را
عمری است تو از خویش به چیزی نخریدی
دنبال تو ای عشق سفر کردنمان حیف
آوای دهل بود که از دور شنیدی
Maryam Bagheri
تنها گذشته نیست که از حال میرود
آینده نیز خفته در ابهام تازهای
زینب هاشمزاده
دنبال تو ای عشق سفر کردنمان حیف
آوای دهل بود که از دور شنیدی
زینب هاشمزاده
مشتی شکوفه بخش مرا از خزانه ات
عمری است پر کشیده بهار از خزان من
لختی بایست تا که بگویم امان بده
ای بغض بیامان که بریدی امان من
زینب هاشمزاده
قربانی خویشی و تو را خویشتنت کشت
از خویش مگر سر ببری خویشتنت را
زینب هاشمزاده
امروز را با من بمان با من بمان ای عشق
تا کی بمانم منتظر در حسرت فردا
زینب هاشمزاده
میآمدی ای کاش در خوابم فقط یکبار
روح مرا با خویشتن میبردی از اینجا
زینب هاشمزاده
فواره صفت در سفر از خویش به خویشی
یک عمر دویدی و به مقصد نرسیدی
زینب هاشمزاده