در بازار جلوی چشم خودم دختربچهای نان شیرمالی از یک خانم دزدید. دختر کوچکی بود... دنبالش کردند. او را روی زمین انداختند. شروع کردند به زدنش... بهطرز فجیعی او را میزدند، به قصد کشت. اما او عجله داشت که نان را تا آخر بخورد و قبل از اینکه او را بکشند نان را قورت داده باشد...
نهصد روزِ این چنینی...
وحید
«هیچ تکنولوژی و پیشرفتی، هیچ انقلاب و جنگی نمیتواند توجیهی برای فرو ریختن قطرهٔ اشکی از دیدگان کودکی باشد. همیشه آن قطرهٔ اشک با ارزشتر و گرانمایهتر است حتی یک قطره اشک.»
احسان رضاپور
بعد آسمان تیره و هواپیمای سیاهرنگ را به یاد میآورم: مادر با دستانی باز کنار جاده افتاده بود. از او میخواستیم که بلند شود ولی او بلند نمیشد. سربازها مادرم را درون یک شنل پیچیدند و او را همانجا در میان ماسهها به خاک سپردند. ما فریاد میزدیم و التماس میکردیم: «مامانمونو خاک نکنین. بیدار میشه و ما راهمونو ادامه میدیم.» روی ماسهها سوسکهای بزرگی میخزیدند. نمیتوانستم تصور کنم مادرم چگونه با آنها در زیرِ زمین زندگی خواهد کرد. بعد چطور مادر را پیدا کنیم؟ چطور همدیگر را ببینیم؟ چه کسی برای پدرمان نامه بنویسد؟
وحید