پاهایم سست شدند، یاریام نمیکردند؛ انگار به جای مغزم، از قلبم فرمان میگرفتند.
زینب دهقانی
مامان و الناز چند بار صدایم زدند. جواب ندادم. نه اینکه قهر کرده باشم، فقط بیحوصله بودم. الناز بعد از خوردن عصرانه آمد و کمی بهم زل زد و بدون اینکه چیزی بگوید خداحافظی کرد و رفت. خوش به حالش. خیلی بیخیال بود. کاش من هم میتوانستم نسبت به مسائل زندگیام بیتفاوت باشم و نگران درس و دانشگاه و هیچ کوفت و زهرماری نباشم، ولی مگر میشد.
زینب دهقانی
مادرم در چارچوب در از خنده رودهبر شده بود:
- باز چی شده؟ مثل موش و گربه به جون هم افتادین؟ بابا زشته، بچه که نیستین، فردا پسفرداست باید برین خونهٔ بخت.
با شنیدن کلمهٔ خانهٔ بخت جوش آوردم:
- مامان ن ن ن! خونهٔ بخت چیه؟ من میخوام برم دانشگاه.
زینب دهقانی