بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گابو و مرسده! خداحافظ | طاقچه
تصویر جلد کتاب گابو و مرسده!  خداحافظ

بریده‌هایی از کتاب گابو و مرسده! خداحافظ

ویراستار:سارا بحری
امتیاز:
۲.۹از ۱۵ رأی
۲٫۹
(۱۵)
پدر بزرگتان با آن هیکل به یک کیلو خاکستر تبدیل شده است؟
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
یکی از دوستانم پرسید پدرت چگونه با مشکل فراموشی مشغول به کار است؟ به او گفتم پدرم به‌شدت در زمان حال زندگی می‌کند، بدون تحمل بار دغدغه‌ای از گذشته و بی‌هیچ انتظاری از آینده.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
وقتی هشتادساله بود از حال‌وهوایش پرسیدم. جواب داد: «پایان زندگی نزدیک است و بینشی که در هشتادسالگی به دست می‌آوری واقعاً شگفت‌آور.» پرسیدم: «می‌ترسی؟» جواب داد: «فکر کردن به آن مرا بسیار ناراحت می‌کند.» وقتی به آن لحظات فکر می‌کنم، واقعاً از صمیمیت و راستگویی‌اش متأثر می‌شوم، به‌ویژه با سؤالات بی‌رحمانه‌ای که از او می‌پرسیدم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
اغلب از من می‌پرسید: «به‌نظرت کی کرونا تمام می‌شود؟» الان اواخر سال ۲۰۲۰ است و هنوز پاسخی برای او ندارم. من که قادر به سفر کردن نبودم، برای آخرین‌بار تصویر زنده‌اش را روی صفحهٔ تَرک‌خوردهٔ گوشی همراهم دیدم و پنج دقیقه بعد، او برای همیشه از میانمان رفت.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
باوجود وخامت حال جسمانی و از دست دادن قدرت تحرک، به‌نظر نمی‌رسید بیش از حد نگران وضعیت خود باشد. تغییری در منش و رفتارش حاصل نشده بود. شجاعت، انکار و تظاهر سه خصیصه‌ای بودند که او در هر سه‌شان بر دیگران برتری داشت.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
مادر، در اوت ۲۰۲۰ از دنیا رفت. با توجه به اینکه بعد از شصت‌وپنج سال سیگار کشیدن، ظرفیت ریه‌هایش مدام در حال کاهش بود و در آخرین سال‌های زندگی‌اش به‌صورت شبانه‌روزی با دستگاه اکسیژن نفس می‌کشید، همه‌چیز کم‌وبیش طبق انتظارمان پیش رفت. بااین‌وجود، هرگز روحیه‌اش را نباخت. در طول روز چندین ساعت اخبار تلویزیون را تماشا می‌کرد و این در حالی بود که مابقی اخبار را از تبلتش می‌خواند و با دو تلفن ثابت و سه تلفن همراه با شبکهٔ جهانی دوستانش در تماس بود.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
از اعماق وجودم می‌دانم این خاطرات را بالاخره می‌نویسم و منتشر خواهم کرد. اگر هم مجبور شوم، به یکی دیگر از حرف‌هایش پناه می‌برم: «وقتی مُردم، هر غلطی دلت خواست بکن.»
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
پدرم مانند مادرم بر این باور بود که زندگی خانوادگی ما کاملاً خصوصی است. در کودکی همواره به آن معیار پایبند بودیم، اما دیگر بچه نیستیم. شاید بچه‌هایی مسن اما نه دیگر بچه‌های کم‌سن‌وسال.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
تا همین اواخر، حتی زمانی که دیگر مرا نمی‌شناخت، هروقت خداحافظی می‌کردم، ناامیدانه می‌گفت: «نرو پسر، چرا می‌ری؟ بمون. من رو تنها نذار.» هربار که این‌طوری خداحافظی می‌کرد بیش از گذشته غصه می‌خوردم. کاری که بی‌شباهت به رها کردن کودکی گریان در پیش‌دبستانی نبود.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
برادرم از مرده‌سوزخانه گلدانی می‌آورد که خاکستر پدرمان را درونش ریخته‌اند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
این اولین و تنها سبیل اوست، همان سبیلی که در هفده‌سالگی رشد کرد و هرگز تراشیده نشد. در فرایند شیمی‌درمانی در اوایل هفتادسالگی سبیلش را از دست داد، اما مانند دم مارمولک دوباره رشد کرد. سعی می‌کنم میان پدر زنده، پدر مرده، پدر مشهور و این پدری که مقابلم دراز کشیده است ارتباط برقرار کنم، اما نمی‌توانم. از روی غریزه دوست دارم چیزی بگویم، و به آن فکر می‌کنم، اما از ترس اینکه جدی یا احساسی به‌نظر برسم آن را با صدای بلند نمی‌گویم. دوست دارم از او عکس بگیرم و این کار را با تلفن همراهم انجام می‌دهم. بلافاصله به‌خاطر نقض حریم خصوصی‌اش احساس شرمساری می‌کنم. عکس را حذف می‌کنم
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
گونه‌اش را لمس می‌کنم، سرد است، اما حس ناخوشایندی ندارد. در این حال، آسوده و آرام خوابیده است و از وجناتش هیچ نشانه‌ای از زوال عقل پیدا نیست. دوباره می‌توانم در چهره‌اش، معنویت، کنجکاویِ بی‌انتها و قدرت تمرکز فوق‌العاده‌ای را ببینم که بیش از تمام خصلت‌هایش برایم رشک‌برانگیز بوده است.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
وقتی هشتادساله بود از حال‌وهوایش پرسیدم. جواب داد: «پایان زندگی نزدیک است و بینشی که در هشتادسالگی به دست می‌آوری واقعاً شگفت‌آور.» پرسیدم: «می‌ترسی؟» جواب داد: «فکر کردن به آن مرا بسیار ناراحت می‌کند.» وقتی به آن لحظات فکر می‌کنم، واقعاً از صمیمیت و راستگویی‌اش متأثر می‌شوم،
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷

حجم

۴۰۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۴۰۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۲۹,۵۰۰
۲۰,۶۵۰
۳۰%
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد