سرِ پیچ از هم جدا شدند. یکی زندانی بود، دیگری زندانبان. زندانی دورۀ محکومیتش را گذرانده بود و زندانبان دورۀ خدمتش را. چمدانهایشان پر از گذشته بود، حولۀ کهنه، ریشتراشِ زنگزده و آینۀ جیبی و ... آنها سرنوشت مشترک داشتند. هر دو خاطرات خود را پشت میلهها گذاشته بودند و وقتی سرِ پیچ از هم جدا شدند، برف بر هر دوی آنها یکسان میبارید.
mobina
جهان سیاه است، مثل شب. زندگی نیزهای به سمت خورشید. جادهها همیشه به سمت دریا نمیروند. باران همیشه زیبا نیست. خوابها همیشه تعبیر خوبی ندارند. دیروز خوب نبود. باشد که فردا روشن و شادی آفرین باشد ...
همۀ این جملهها از ذهن اسبی میگذرد که از کارزار بر میگردد.
mobina
ناممکن
_ من نمیتوانم باورکنم. فکر میکنم همهاش خواب میبینم. آخر چطور ممکن است؟ مگر میشود از دیوارها عبور کرد، یا از آب گذشت و خیس نشد؟ ما تمام این کارها را کردیم، حتی از کوه پرت شدیم و خراشی بر نداشتیم.
_احمق! ما مردهایم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
تانیل
اسمش را گذاشته بودند تانیل، یعنی شناخته شو، اما وقتی بزرگ شد برای خودش ماسک خرید تا هیچگاه شناسایی نشود.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
تانیل
اسمش را گذاشته بودند تانیل، یعنی شناخته شو، اما وقتی بزرگ شد برای خودش ماسک خرید تا هیچگاه شناسایی نشود. با اینهمه پدر و مادرش به آرزوی خود رسیدند. او در شهر معروف شد، اما نه با اسم تانیل. روزنامهها و تلویزیونها به او دزد ماسکدار لقب داده بودند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
دخترک از جایش بلند شد. پرستار متوجه شد و به سمتش دوید:
-بخواب دخترم، حالت خوب نیست.
دختر به پنجره اشاره کرد: من شفا یافتم.
پرستار وقتی پنجره را نگاه کرد، چشمهایش پر از اشک شد. پنجره باز بود و به چارچوبش نور ماسیده بود.
کاربر0021