بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب همه چیز را می دانم | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب همه چیز را می دانم

بریده‌هایی از کتاب همه چیز را می دانم

نویسنده:متیو فارل
انتشارات:نشر البرز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۲۴ رأی
۴٫۳
(۲۴)
مردم به دلایلی عاشق غیبت کردن درموردِ یک تراژدی یا فاجعه‌اند. حتی ذهن علم‌گرای او هم نمی‌توانست بفهمد این دلایل چیست.
zohreh
آسمانِ آبی مانند کریستال درخشان بود. چنین آبیِ درخشانی فقط با رسیدن فصل سرما در شمال شرقی دیده می‌شد. نوری که به‌خاطر بارشِ برف، آسمان را پوشانده بود، حالا محو شده بود.
zohreh
برای آخرین بار به دیوارهای سفید و سادهٔ اتاق نگاه کرد و با خودش فکر کرد تابه‌حال چند نفر قبل از او مجبور شدند پرونده‌ای را باز کنند که دلشان می‌خواسته همیشه بسته بماند. چند نفر بعد از او این کار را انجام می‌دهند؟ چند زندگی با قدم گذاشتن از آن در به داخل اتاق، به صورتی برگشت‌ناپذیر تغییر کرده و چند نفر با صدای تیک‌تاک عقربه‌های ساعت‌دیواری در آن اتاق تنها بودند؟
zohreh
رندال می‌دانست که تأثیر اضطراب بر حافظه می‌تواند بر توانایی شخص برای یادآوری جزئیات وقایع خاص اثرگذار باشد. در مواقع اضطراب، واکنش بدن ترشح هورمون‌های استرس در جریان خون است. زیاد شدن این هورمون‌ها می‌تواند توانایی هیپوکامپ مغز را برای یادآوری خاطرات دچار اختلال کند.
zohreh
یه‌جور تاریکی که سایه‌ها رو حجیم‌تر و پررنگ‌تر نشون می‌ده، می‌دونی چی می‌گم؟ و این باعث می‌شه جایی که یه‌کم روشنه امن به‌نظر برسه. اما امنیت داشتن توی تاریکی انگار تقلّبیه، و به هیچ‌چیز تقلبی‌ای نمی‌شه اعتماد کرد. وقتی همه‌جا این‌جوری تاریکه، روشنایی فقط می‌تونه یه تله باشه.
zohreh
«همسر شما خیلی خانم خوبی هستن. کاری که همسر شما برای آدم‌های محتاج انجام می‌ده کاریه که من همیشه ازش وحشت داشتم. ای‌کاش من هم این قابلیت رو داشتم که توی این دنیا یه‌کم نیکوکار باشم. افسوس، تنها چیزی که می‌تونم به این دنیا برسونم پوله. این تنها کاریه که می‌تونم انجام بدم. می‌دونم اون بهترین استفادهٔ ممکن رو خواهد کرد. اون همیشه همین کار رو انجام می‌ده.»
zohreh
«ما به هدف نزدیک شدیم. رهاش نکن. ما می‌رسیم. فقط باید با فشار بیشتری پیش بریم. باوجودِ تمام نقایص، شکست‌ها و هرچیز دیگه‌ای موفق می‌شیم.»
zohreh
«می‌دونم شما سخت مشغول کار روی این پروژه‌اید و می‌دونم درموردِ کارهای بسیار مهم، این فقط یه شکست ناچیزه. اما اگه بخوایم درمانی برای خشونتِ بیماران روانی ارائه کنیم، باید صددرصد این کار رو درست انجام بدیم. این آدم‌ها خیلی خطرناکن. می‌خوام این رو یادتون باشه. اینکه فکر کنید زندگی یه نفر رو نجات دادید ممکنه باعث از بین رفتن زندگی بسیاری از آدم‌ها بشه. این کار باید بدون هیچ عیب‌ونقصی انجام بشه.»
zohreh
«و اگه داستان‌هایی رو که تعریف می‌کنه عملی کنه چی؟ اگه این آزمایش بیشتر شبیه یه آرزو باشه و نه حقیقت؟ همهٔ ما می‌دونیم که این کار می‌تونه باعث بشه راحت‌تر این ایده‌ها رو توی ذهنش بسازه، خارج از اینجا به دنیای واقعی بره و کسی رو به قتل برسونه.»
zohreh
بعداً متوجه شدم یه آدم نمی‌تونه تغییر کنه و یکهو فکری به‌سراغش بیاد، بنابراین فهمیدم که این افکار همیشه توی ذهن من وجود داشته و مثل علف هرز یا غدهٔ سرطانی که ازش بی‌خبریم درونم رشد کرده و به هر دلیلی اون دختر این بُعد از وجود من رو کشیده بود بیرون.
zohreh
اریکه، نه از اون تاریکی‌هایی که به‌خاطر شب باشه، یه تاریکیِ ناجور. یه‌جور خفقان که انگار ابرهای توفانی روی همه‌چی رو پوشوندن؛ روی ماه، ستاره‌ها. همه‌چی. انگار یه پتوی خیلی بزرگ روی آسمون انداختن. یه‌جور تاریکی که سایه‌ها رو حجیم‌تر و پررنگ‌تر نشون می‌ده، می‌دونی چی می‌گم؟ و این باعث می‌شه جایی که یه‌کم روشنه امن به‌نظر برسه. اما امنیت داشتن توی تاریکی تقلّبیه، و به هیچ‌چیز تقلبی‌ای نمی‌شه اعتماد کرد. وقتی همه‌جا این‌جوری تاریکه، روشنایی فقط می‌تونه یه تله باشه و آدم‌ها همیشه همین‌جوری به دام می‌افتن. اون‌ها به‌سمت روشنایی می‌دوَن. هر کاری می‌کنن تا از تاریکی نجات پیدا کنن. این همون چیزیه که کار رو آسون می‌کنه.
zohreh
می‌دونی، نمی‌تونیم به کسی بگیم همدیگه رو توی بار ملاقات کردیم، درسته؟ خیلی کلیشه می‌شه.» «به کی؟» «مردم.» «مثلاً کی؟» «نمی‌دونم، مردم.» رندال سرش را تکان داد. «خب، پس اگه نمی‌تونیم راستش رو بگیم، چی باید بگیم؟» آماندا سرش را از شانهٔ راست به چپ تکان داد و فکر کرد. «چطوره بگیم وقتی در حال گوش دادن به موزیک ری چارلز بودیم باهم آشنا شدیم؟ فکر می‌کنن کنسرت بودیم و ما هم به روی خودمون نمی‌آریم.» «ری چارلز سال نودوچهار فوت شد.» آماندا خندید
بیتا
حس شوخ‌طبعی آماندا به‌راحتی و بدون هیچ دردسری در مقابل برخورد جدیِ رندال خودنمایی کرد. نگرانی و دلواپسی‌های رندال ذات بی‌خیال و سَبُک‌بار آماندا را به تعادل رساند. در روزهایی که می‌خواست در خانه بماند، آماندا او را به‌زور بیرون می‌کشید و در شب‌هایی که آماندا دلش می‌خواست با دوستانش بگذراند، رندال او را به درون‌اندیشی، تنهایی و تفکر دعوت می‌کرد. آن‌ها حسابی باهم جفت‌وجور بودند، انگار به دنیا آمده بودند تا باهم باشند و آن‌قدر خوش‌شانس بودند که یکدیگر را پیدا کنند.
بیتا

حجم

۳۰۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

حجم

۳۰۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

قیمت:
۴۶,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد