باز شب، اندوهِ نخلستان فرارویش
شعله رقصان است در چشمان آهویش
نخلْ پیشِ پاش گیسو میپریشاند
تا بگیرد قوّتی از تاب بازویش
ماه، سرگردان، میان برکه چشمش
کوفه، غرقِ جاری آوازِ یاهویش
بغض تلخی حنجرش را سخت میسوزد
خلوت چاهی که میخواند به این سویش
سر درون چاه: این دل را که میفهمد؟
نرم پاسخ میرسد از چاه: بانویش!
مهدی
رسیده بود به فرجامِ ماجرای خودش
ندیده بود کسی را در انتهای خودش
غمی بزرگ در اقلیم چشمهایش داشت
و میگریست غریبانه در عزای خودش
زینب هاشمزاده
نه «گریه» پی رسیدنت میآید
نه «حوصله» تا شنیدنت میآید
این شهر چه شهر بیوفایی شده است
نه میپرسد، نه دیدنت میآید
زینب هاشمزاده
چقدر بی تو لحظهها کسالتآورند
زینب هاشمزاده
چه زخمها که نشستهست بی تو در روحم
چه تیغها که شکستهست بی تو در جسدم
زینب هاشمزاده
نه من طاقت میآرم خالی حجمِ اتاقت را
که با من ابر باریدهست اندوه فراقت را
زینب هاشمزاده
یک تکه از غم تو برایم جواهر است
زینب هاشمزاده
یک برکه بغض بودم آمد مرا شکست
زینب هاشمزاده