درِ پشتی، همهچیز شبیه همان وقتی بود از خانه خارج شده و به کلیسا رفته بودند.
ایستاد و گوش تیز کرد بهدنبال صدای پا، جیرجیر یا هرچیز دیگری که نشان بدهد هنوز کسی توی خانه است. همه خیال میکردند پلیسها خوب بلدند در چنین موقعیتهایی ترس به دلشان راه ندهند، اما اینطور نبود. الکس حسابی ترسیده بود. اما نمیتوانست به ترس اجازه بدهد سدّ
یک بمب عمل نکرده™
نوبل هم خلیل را در جهت دیگری میبرد.
یک بمب عمل نکرده™
من همیشه به بابام افتخار میکردم، اما در آن لحظه احساس کردم دارم روی ابرها سیر میکنم. احتمالاً یک لبخند گنده و احمقانه هم روی لبهایم نشسته بود.
Hesam Dabir
زمان هرگز از حرکت نمیایسته.
و وقتی پای گمشدهای در میان باشد، زمان همیشه در جبههٔ مقابل شماست.
n.m🎻Violin
پرسیدم: «از مغازه چیزی نمیخواین؟»
گفت: «اگر یهکم آرامش و صلح جهانی میفروختن بگیر.»
n.m🎻Violin
صبح روز بعد، بابام قبل از ساعت هفت بیدارم کرد. نالان گفتم: «جدی؟ ساعت هفت؟ اون هم وقتی تعطیلم؟ چرا؟»
بابا جواب داد: «آره، جدی. ساعت هفت. چون میتونم. بعدش هم تو خیلی جوونتر از اونی هستی که به تعطیلات نیاز داشته باشی.»
n.m🎻Violin
تازه فهمیدم با پلیس تماس گرفته.
♡♡HINA_SAN
بابا ادامه داد: «بههرحال، گزارش این اتفاق تا فردا به گوش مردم میرسه و بالاخره حتماً یه نفر بو میبره. همینجوریش هم بیشتر از شپشهای سرِ سگهای ولگرد خبرنگار ریخته سرم.»
n.m🎻Violin
بری گفت: «وقتی دیگران خطا میکنن...»
من و دیمون و جنی یکصدا گفتیم: «ما بزرگوارانه رفتار میکنیم.»
n.m🎻Violin
از کنار آشپزخانه که گذشتم، نانا پرسید: «کجا تشریف میبرین؟» وقتی بابا و بری سر کارند، مسئولیت خانه با ناناست.
پرسیدم: «از مغازه چیزی نمیخواین؟»
گفت: «اگر یهکم آرامش و صلح جهانی میفروختن بگیر.» همیشه همین جواب را میدهد.
کاربر ۳۵۱۵۹۸۰
من هم رو به غرب راه افتادم و رفتم خانهمان. اصلاً فکرش را هم نمیکردم. چرا باید چنین فکری میکردم؟ چهکسی پیش خودش فکر میکند «نکنه این آخرین باری باشه که دوستم رو میبینم؟»
اما گیب آن روز به خانهشان نرسید.
♡♡HINA_SAN