وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
چڪاوڪ
اصلاً چه فرقی میکند آن چشمها را
در هر صدا... هر لحظه... هر جا... دیده بودم
آن چشمهای لعنتی با من چه کردند
آن چشمهایی را که زیبا دیده بودم
تا آمدم شاید رها سازم دلم را
خود را میان شهر رسوا دیده بودم
زینب هاشمزاده
حالا بیا که خاک پر از ربنا شود
تا سنگ در مسیر عبورت طلا شود
حالا بیا که غربت شبهای بیکسی
با چشمهای روشن تو آشنا شود
زینب هاشمزاده
با لحظههای غربت و افسوس رفتهای
با روزهای خاطرهآمیز ماندهای
این ابرها به جای دلم گریه میکنند
باران گذشته است و تو یکریز ماندهای...
زینب هاشمزاده
با من بیا که رد شوم از مرز دلهره
سقفی بیابم این دل بی سرپناه را
زینب هاشمزاده