گاهی صدای قدقد مرغهایی را میشنیده که از روی بامها میدوند و ندا سر میدهند که:
- من شوهر میخوام!
اما مرغها حاضر نمیشدند زن خروسی شوند که نه لانه و آشیانهای برای زندگی دارد و خروسها هم هر چه تلاش میکردند شکم خود را هم نمیتوانستند سیر کنند، چه برسد به اینکه یک مرغ تخمی را هم سربار خود کنند...
کاش مرغها به همان اندکها میساختند تا پیوندها شکل گیرد و تخمها گذاشته شود و صدای جیکجیک جوجهها در کوچه طنینانداز شود.
هدیهٔ دریا
دروغ میگی میخوای بزنی!
هدیهٔ دریا
از وقتی یادم میاد تو به من ماست میدادی، حتی وقتی بچه بودم بجای شیر بهم ماست دادی. الان اگر دختری بخواد بیاد و من رو بگیره بجای شیربها باید ماستبها بده!
ستاره
اینقدر بچهٔ خوبیه که اصلاً کسی بهش زن نمیده، فکر میکنن بیعرضهاس.
هدیهٔ دریا
انگار غول درونش به حرکت درآمده بود! احساس قدرت میکرد، گام برداشت و گام بعدی و بعد با سر به زمین خورد! از جایش بلند شد و خودش را تکاند و باز با سرعت شروع به برداشتن گام بعدی کرد که باز به زمین خورد، با ناراحتی بلند شد و گام بعدی را میخواست بردارد که روی زمین افتاد، اینبار فریاد کشید:
-ای بابا!
غول که خودش هم دستپاچه شده بود گفت:
- خوب من تازه به حرکت درآمدم، یه خورده آهستهتر برو!
z
خروس برایش اصلاً مهم نبود که صبح، چه کسی بیدار میشود و چه کسی نمیشود! بلکه این بانگی که او سر میداد بخاطر ازدواج بود. آن خروس روی پشت بامها میدوید و فریاد میکشید: من زن میخوام!
اما هیچ کس ندای او را نمیفهمید...
هدیهٔ دریا