رفتم و نشستم کنج باغچه منتظر بهار که دوباره سبز بشوم. خاک خریدم و محکم بغلت کردم که بمانی کنارم، که عادتت بدهم به ریشه داشتن، که عادتت بدهم یک گوشه بند شوی، به مبتلا شدن علاقهمند شوی
سایه
قسمت ترسناک زندگی این است که هیچوقت نمیدانی این روزهایی که دارد میگذرد، روزهای خوب یا بد توست
سایه
آن روز هیچکس در آلمان خوشحال نبود. حتی آدولف هیتلر هم از مرگ اگزوپری متأثر شد
سایه
چرا پس یادم نمیرود؟ چرا یادم نمیرود برای روزی جنگیده بودیم که خوب میدانم امروز نیست. نه. واقعا امروز نیست. پس کِی میرسد امروز لعنتی؟ کی؟ مگر اینکه خوابم ببرد.
Zeynab
که خیلی بد است، خیلی بد است، خیلی بد است که کسی بمیرد و برای حال بدحال این دنیا کاری نکرده باشد.
دردونه
ساجده تکهای گوشت بر دهان نگذاشته به صدام نگاه میکند و با لوندترین لحنی که یک زن باید داشته باشد، از صدام میپرسد که چه میشود فردا شب شام را در دورترین جا از این کاخ کنار هم باشند. صدام به او نگاه میکند و با نگاهش به او میفهماند که «مثلا کجا». ساجده تکهای از استیک را میگذارد گوشهٔ دهانش و گیلاسش را برمیدارد و به علامت سلامتی میگیرد روبهروی صورت صدام و میگوید: «تهران!»
فاطمه
اگر نویسندهها نبودند، دیگر کسی نبود که نوازشهای شبانه را لالایی کند به گوشهای ما. اگر آنها نبودند چهکسی یادمان میداد که معشوقهمان را دلدار صدا کنیم یا او را عزیز کوچولوی من بنویسیم؟
سایه